خدای من! ای نیکی اعلا! برترین لذات، سخن گفتن با توست.
دوست داشتم بر درگاه تو مشتی خاک بودم، اما چه کنم که ظلمتزدگان را راهی به بزم منیران نیست.
میدانم که رستگاران درگاه تو راستگویاناند.
آنان که صدق پیش آوردهاند و عشق بردهاند و در نگاه تو جاویدان گشتهاند؛ آنان که بر تو سلام دادند و به سلامت رسیدند.
آری سیمرغ معرفتت در مأمن جان آنانی مینشیند که سیمرغ هزار رنگ هوا را به عنقای تو بردهاند و به حریم امن دیدارت راه یافتهاند؛ آنان که فقر تو را فخر خویش نمودند و سعادت دو سرای را بهره بردند و بر بهشت لقایت، تقرب یافتند.
الهی! تو هماره خویش را به لطف و رحمت ازلیات بر ما عرضه میداری؛ حال آنکه ما از اینکه جان خویش را به تو عرضه داریم، پیوسته در گریزیم و این تنها از آن روست که «ما عرفناک حق معرفتک».
دوست میداری ما را پیش از آنکه دوست بداریمت و عشق ما به تو از عشق توست به ما. نخست سخن «یحبهم» گفتی و سپس حدیث «یحبونه».
تو در مایی و با ما و حال آنکه ما به جهلی قدیم، هماره تو را در بیرون جستهایم. هزاران هزار افسوس بر این همه فراق!... .
چه غریبانه به دنبال خودم در وجود تو میگردم که هر دم با صورتی بر من ظاهر میشوی وچه با امید وصل تو خوشم اکنون که صدای مرا می شنوی با حالتی زار امن یجیب خوان به سوی تو می آیم و اظهار میکنم بنده روسیاه تو هستم، وخاک آستان پربرکت تو، چه بگویم که زبان قاصر است...
دوست داشتم بر درگاه تو مشتی خاک بودم، اما چه کنم که ظلمتزدگان را راهی به بزم منیران نیست.
میدانم که رستگاران درگاه تو راستگویاناند.
آنان که صدق پیش آوردهاند و عشق بردهاند و در نگاه تو جاویدان گشتهاند؛ آنان که بر تو سلام دادند و به سلامت رسیدند.
آری سیمرغ معرفتت در مأمن جان آنانی مینشیند که سیمرغ هزار رنگ هوا را به عنقای تو بردهاند و به حریم امن دیدارت راه یافتهاند؛ آنان که فقر تو را فخر خویش نمودند و سعادت دو سرای را بهره بردند و بر بهشت لقایت، تقرب یافتند.
الهی! تو هماره خویش را به لطف و رحمت ازلیات بر ما عرضه میداری؛ حال آنکه ما از اینکه جان خویش را به تو عرضه داریم، پیوسته در گریزیم و این تنها از آن روست که «ما عرفناک حق معرفتک».
دوست میداری ما را پیش از آنکه دوست بداریمت و عشق ما به تو از عشق توست به ما. نخست سخن «یحبهم» گفتی و سپس حدیث «یحبونه».
تو در مایی و با ما و حال آنکه ما به جهلی قدیم، هماره تو را در بیرون جستهایم. هزاران هزار افسوس بر این همه فراق!... .
چه غریبانه به دنبال خودم در وجود تو میگردم که هر دم با صورتی بر من ظاهر میشوی وچه با امید وصل تو خوشم اکنون که صدای مرا می شنوی با حالتی زار امن یجیب خوان به سوی تو می آیم و اظهار میکنم بنده روسیاه تو هستم، وخاک آستان پربرکت تو، چه بگویم که زبان قاصر است...
- ۲۷ نظر
- ۰۸ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۱۹