سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

مولای من فقط نیم نگاهی مرا بس است آیا می شود

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۸۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ
_ یادت هست آن روزی را که صدایت زدم ، آن روز در اوج بودم ، آسمان تنها دیوار بین ما بود 
ومن بی صدا از درون فریادت زدم .
 
یادم هست که با خود گفتم :
 
" این آخرین باری ایست که صدایت می کنم "
  _ یادم هست که دیگر تحمل دیدن دستان پینه بسته مادر و چشمان سرخ خواهرم را نداشتم ، مادری که همه
کسم بود و خواهری که تنها مونسم ،می دانستم که تو می دانی از چه می گویم! تو چقدر دل رحم بودی که
طاقت قهر نداشتی !
  _ نمی دانم چند شب بعد بود که تو آمدی ، در رویا بود یا بیداری نمی دانم ، اما خوب یادم هست که بیابانی
بود سرد تاریک و تو آمدی خسته از راه ، چهره ات پر از نور خدا بود وچه زیبا بود طنین گرم صدایت ، اما دستانت
خسته از انتظار ، چقدر خسته تر از من بودی ، از خودم خجالت کشیدم .
ونگاهم تنها زبان من بود و با تو گفتم از ناگفته ها و بعد تو خندیدی و خنده ات انگار گره از دردم باز کرد نفسی
راحت می آمد و می رفت ، حیف که وقتی جشم باز کردم تو رفته بودی! 
 
مولایم 
 
_ حالا یادت برایم همه چیز است ، حضورت را حس می کنم و می دانم که تو هستی ،پناه من و مادر و خواهر . 


به امید آن روزی که دوباره جشمانم به جمال
زیبایت روشن شود، روزها را خواهم شمرد
 

 


  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی