دلم دل تنگ است ...
.
تنگ روزهایی که مصلحت اسلامی مطرح بود ، نه اسلام مصلحتی .تنگ روزهایی که اهداف عالی انسانی فدای مصلحت های شخصی نمی شد
تنگ روزهایی که آدم ها این قدر تضاد نداشتند( تضاد برون و درون برخی آدم ها دلم را تنگ می کند!)
دلم تنگ شده و خنده ام می گیرد
خنده ام می گیرد از اینکه ، هیچ وقت در تمام عمرم تجربه نکرده ام آن روزهایی را که دلم تنگ آن روزها بشود
اینجاست که دلم می سورد برای این دل تنگ، که حتی نمی تواند دلتنگ روزهایی باشد که اصلا آن روزها را تجربه نکرده است ...
سنگدلی یا تنگدلی و یا شاید هم سنگدلی و تنگ چشمی عده ای ، دست به دست هم داد که از آن روزگار جز چند کتاب که هر چند وقت به چاپ می رسد و چند نمایشگاه و همایش دیگر هیچ کس به آنها عمیق نگاه نمی کند ! و جز همین حداقل هیچ برای من و تو نماند که حتی بخواهیم آرزو کنیم و بگوییم (( یالیتنا کنا معکم ))
من حتی نمی دانم چه طعمی داشت روزهایی که برخی به جای اینکه حفظ جان را از اوجب واجبات بدانند به حفظ جان جانان پرداختند .
من نمی دانم شهادت فقط تا به آسمان رفتن نیست ، به خود آمدن است ...
من امروز در مشتی توهم و تعصبم که هیچ کدام ریشه ندارد. و نمی دانم چه کسی این داستان تکراری را برایم تکرار کرد که خوابم برد آنقدر خواب زده شده ام که در بیداری هم انگار خوابم و فکر کنم از قدم های بیخودم فهمیدم
عمری است خوابیده ام و (( عده ای )) را بهانه می کنم برای پوشاندن کوتاهی هایم و من هنوز به فهم عمیقی نرسیده ام که انتظار داشتم !
و من هرگز ندانستم که (( شقایق )) چه گلی است؟ و فقط راضی شدم به این زمزمه :چرا بستند راه آسمان را ؟ چرا برداشتند این نردبان را؟ آخه مگه پرواز نیاز به نردبان داره ؟ با پرواز نیاز به بال است ؟ و چند بار هم آرزو کردم پرنده باشم کبوتر باشم مثل کبوتران حرم ...
و این شد که امروز من در گل مانده ام حتی در هزاران فرسخی راه آنان که رفتند و کاری حسینی کردند نیستم ، آنان که خواستند تا بمانم و کاری زینبی کنم!
و این شد که من در سپاه یزیدمو من خود را مصداق آنهایی میدانم که یک عمر مرده اند و ...
و این است که دلم می سوزد و تنگ است تنگ
و من همیشه فکر می کنم که می شود بدون مژه اشک ریخت و سبک شد ؟ خدا کند بشود
من آنقدر کوتاهی کردم ، آنقدر کم شدم که در حال بوسه زدن بر دستهای شیطان هستم . آنقدر شیطان از من خوشش امده که نگو!!! و این را از فراموش شدن یاران آسمانی فهمیدم
لعنت خدا بر این شیطان لعین شده
و شاید لعنت خدا به من... بر نفس من که امروز به تنهایی شیطان را هم دری می دهد . خوب که نگاه می کنم می بینم که این خودم هستم که ایستاده ام و خم شده ام و بر نفس خود غلبه نکرده ام و آنرا به دست شیطان سپرده ام
درست است این منم ...
این منم و منیت های من ، خود پسندی های من ...
چقدر می خواهم لابه لای رمل های فکه گم شدم، چقدر دلم می خواهد طلوع دوکوهه مرا ذوب خود کند ، و غروب شلمچه مرا در آتش عشق به یاران آخر الزمانی اش ، خاکستر کند
چقدر دلم می خواهد در مقر شهید چمران عزیز ( دهلاویه ) با نور یک شمع کوچک دلم روشن شود
چقدر دلم می خواهد در هویزه ، به چای مادر شهید علم الهدی من زیر خاک باشم ، حیف است چنین مادرانی....
دلم تنگ است برای راهی نور شدن ...
برای مسافر آن وادی دور شدن!
---------------------------------------------------------------------------
احتیاجات :
اگر نصیبتان شد که مسافر دیار عاشقان شوید برای من هم دعا کنید که حتی المکان آنها را در زندگی روزمره از یاد نبرم و من را همین بس که نیم نگاهی را نصیب دل شیداییم کنند تا به پشتوانه نگاههای نورانی آن وادیان راه عشق ثابت قدم باشم