بعد از چندین هفته مشغله کاری و ذهنی بسیار زیادی که داشتم خیلی هوس پیاده روی بهم دست داد همین طور که مشغول راه رفتم بودم و تو حال و هوای خودم افکارم مشغول بودو کوچه ها رو یکی یکی رد می کردم که متوجه نزدیک بیمارستانی در آن کوچه شدم که مخصوص بچه های سرطانی بود نمی دانم چطور شد که وارد بیمارستان شدم و سوار آسانسور شدم و در طبقه دوم آن وارد بخش شدم و از کنار اتاق های بیماران که اکثر آن را بچه های کوچکی را تشکیل می دادند که بر روی تخت هایشان دراز کشیده بودند من هم به آنها نگاه می کردم و رد می شدم در یکی از اتاق ها پسر زیبا رو و بشاشی را دیدم که با لبخند ملیحی که در چهره اش بود نظرم را به خود جلب کرد وارد اتاقش شدم وسلام کردم و جواب سلامم را داد نظرم به بالای تختش که یک قاب عکس مقوایی با متنی زیبا که معلوم است کار دست است و آویزان است جلب شد و پایین قاب عکس با یک نخ عکس کوچک خودش با موهای پر پشت خرمایی رنگ به قاب بالایی وصل شده است . صاحب عکس می گفت من این شعری که توی قاب عکس بالای تختم گذاشتم را خیلی دوست دارم بعد با یک سرفه شروع به خواندن شعر مورد علاقه اش می کند :
(( دلم می خواست ، دست مرگ را ، از دامن امید ما ، کوتاه می کردند!!
در این دنیای بی آغاز و بی پایان ، در این صحرا ،که جز گرد و غبار از ما نمی ماند اجل زین تلخ کامی های ناهنگام بس می کرد!
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد! نمی گویم به هرکس بخت و عمر جاودان می داد، همین ده روز هستی را امان می داد!! ))
به پسر کوچولو که نگاه کردم در گودی چشمش که به حلقه سیاهی نشسته مردمک های درشتش خودنمایی می کند ، قیافه اش بسیار حساس و کمی مضطرب و نگران حلوه می کند. استخوان های بدنش بد جوری بیرون زده بود و در سراسر دست و پایش جای سوراخ شدن های مکرر آمپول معلوم بود .
فکر کنم سنش حدود 11 سال می رسید اما حدود دو سالی می شد که از موهای پر پشت زیبایش اثری نیست. اسمش را پرسیدم : با صدای نرمی گفت : علی ، وقتی به شوخی از او پرسیدم (( پس موهایت کو ؟)) دستش را به سر تاسش کشید و با لبخند بی رمقی که بر لب داشت گفت (( مد روزه مگه نه !! خودم تو جام جهانی دیدم خیلی از این فوتبالیست های مشهور سرشون رو از ته تراشیدند))
آنقدر شاد و مزه پران بود که هیچ کس باور نمی کرد این کودک 11 ساله 6 سال تمام با خودش 2 نوع سرطان را در مغز و خونش به اسن طرف و آن طرف می برد. از پرستارش که پرسیدم گفتند که او امیدوارترین کودک به ادامه زندگی است به این دلیل که همیشه به روزهای پیش رویش لبخند می زند اما کم نیستند اوقاتی که درد و حالت تهوع ناشی از شیمی درمانی باعث سرازیر شدن اشک هایش می شود
مادرش علی می گفت دکتر سالها قبل از او قطع امید کرده اند ولی برخی از آنها می بینند که هنوز او زنده است و نفس می کشد و تعجب می کنند و تا حالا چندین عمل جراحی روی آن انجام داده اند اما سرطانش هر سال بیشتر از سال قبل پیشرفت می کند و کاری به غیر از دعا کردن برای سلامتیش از دست کسی بر نمیاد.
وقتی از مادرش از اولین روزهای سرطان علی کوچولو پرسیدم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : خدا این درد را نصیب هیچکس نکند .اینکه 5 سال پسرت را با تمام شیطنت ها و شیرینی هایش بزرگ کرده باشی و حتی برای ورود به پیش دبستانی هم نام نویسی اش کرده باشی اما یک روز صبح که از خواب بیدار بشی و بدون هیچ سلبقه بیماری قبلی شاهد حالت های تهوع مکررش باشی و در بیمارستان با انجام آزمایشهای متعدد و کشیدن آب نخایش به شما بگویند که فرزندتان به 2 نوع سرطان پیشرفته مبتلا است و در آخر هم بگویند کار چندانی هم از دست دکترها بر نمی آید چه حالی می شوی؟
وقتی به صحبت های مادر علی گوش می کردم متوجه شدم که بیشتر از کودکش ، خودش از غصه لاغر شده است اینکه هم شاهد درد ناشی از سرطانش باشد و هم بخواهی آنها را به اجبار به سمت شیمی درمانی هدایت کنی و هم با لبخند های از روی اجبار به پسرت روحیه بدهی کاری بس دشوار است که از عهده هر کسی بر نمی آید ، علاوه بر انها هزینه های سرسام آور درمان ، دردی مضاعف را بر مادرش تحمیل کرده بود
مادر علی از هزینه هر عمل بچه اش گفت که بیشتر از 10 میلیون تومان بود و اضافه این این هزینه های زیاد و زحمت خرید روزانه داروهایش هم مصیبت بزرگی است اما انشاء الله اگر علی خوب شود همه اینها قابل جبران است اما در این چند مدتیکه در این بیمارستان بوده شاهد بودم که خانواده هایی که نمی توانند از پس این هزینه ها بر بیایند مجبور به قطع درمان کودکشان می کنند و متاسفانه کودکانشان از دست می روند همین هفته پیش دختری دو ساله که سرطان ریه داشت در کنار تخت علی بستری شد . از وقتی دختر کوچولو به بیمارستان آمده بود حرف زدنش را از یاد برده بود ، و از قیافه آنها می شد فهمید که بی بضاعتند. پدر دختر کارگر ساختمان در یکی از شهرستانها بود و بعد از یم هفته بستری به خاطر هزینه های بالای داروهای دخترش مجبور به قطع درمان شدند .
وقتی که می خواستم با آنها خداحافظی کنم مادر علی که نگار مدتهاست که با کسی درد دل نکرده است به آرامی مرا به بیرون از اتاق برد و در گوشه ای ، اشک هایش را پاک کرد و گفت : این مرتبه که علی بستری شده است بیشتر از دفعات قبل در بیمارستان مانده است . دکترها می گویند دیگر بندش توانایی پاسخ به شیمی درمانی را ندارد . دیشب یکی از بچه های این بخش به کما رفت و امروز متوجه فوتش شدیم . هر بار که علی متوجه مرگ یکی از بچه ها می شود تا چند روز پکر است و حالش بد می شود این بچه ها یاد گرفتند که به یکدیگر دل نبندند اما من نمی تونم تصور کنم که حتی یه روز پسرم پیشم نباشه اما حالا می گویند که باید بچه ام را به خانه ببرم و تمام درمانهایش را قطع کنم و منتظر مرگش باشم .تمام تنم از شنیدن این صحبتها می لرزد.
آنقدر نذر امام رضا( علیه السلام) کرده ام که حسابش از دستم رفته است .می خواهم این بار علی را مستقیما از بیمارستان به حرم امام رضا ببرم .امیدم به کرامتشه. می دونم کارش از دوا و درمون گذشته اما شاید این بار امام رضا واسطه بشه و خدا هم علی منو شفا بده . در آخر هم به من گفت که تو روخدا هرکسی رو که میشناسی بگو نه تنها علی رو بلکه تمام این بچه های کوچیک و معصوم رو دعا کنند...
- ۱۹ نظر
- ۰۸ آبان ۸۹ ، ۱۵:۳۷