سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

ای کربلا نرفته از بند غم رها شو

گر کربلا نرفتی عشق است امام رضا(ع) رو

شکر خدای عالم گر از حسین جدایم

از لطف او همیشه در سایه رضایم

هرکس دلش اسیره سلطان عالمین است

قبر امام هشتم (ع) شش گوشه حسین(ع)  است

گل رنگ و بوی خود را زان بی قرینه دارد

شهر رضا(ع) صفای شهر مدینه دارد

این خانه گر به ظاهر از آب و خاک و خشت است

با چشم دل نظر کن این خانه چون بهشت است

  • سرباز گمنام
آیا وقت آن نرسیده است که در کنار هم  زنجیره ای پولادین تشکیل دهیم و آن را بر گلوی صیهونیسم و استکبار بپیچیم تا جهان همیشه از شر این موجود نامشروع و پلید نفسی به راحتی بکشد؟

اگر در حال حاضر فریاد اسلام را بشنویم  و آن را از چنگال ستمگران عالم نجات دهیم مطمئن باشید که ندای انا المهدی پسر فاطمه را هم خواهیم شنید. با دست روی دست گذاشتن فقط دشمنان دریده تر و ظالم تر می شوند. باید همت را مضاعف کنیم تا به هدف نهایی که از بین بردن این لکه سیاه جهانی است برسیم و این حرکت اتفاق نمی افتد مگر با اتحاد و هماهنگی و البته کار مضاعف در حیطه جنگ نرم

 

  • سرباز گمنام

اینجا خبری نیست جز اینکه داره یادمون میره مزار شهید باکری کجاست ؛ داره یادمون میره وصیت شهیدان خرازی و همت چی بود ؛ اسمهاتون اگه سر کوچه ها نبود و برای آدرس پستی نمیخواستیم شاید یادمون میرفت ؛ داره یادمون میره چرا بعضی ها میخواستند موقع عملیات نوشته سربندشون یا زهرا باشه؟
اینجا خبری نیست جز اینکه........................................ .....؟

اگه بخوام بنویسم حالا حالاها باید بنویسم ولی چه کنم که دیگه طاقت نوشتن این جور چیزارو ندارم /خیلی دلم میخواست نامه ای که مینویسم شاد و روحیه بخش باشه ؛ خیلی دلم میخواست بهتون بگم که امانتهایی که بهمون سپردین صحیح و سالمند ولی چه کنم که نه خیلی اهل دروغ گفتن هستم و نه میشه به شهدا دروغ گفت/

راستی اگه خواستی جواب نامه رو بدی باهاش چند ماسک هم بفرست اینجا هواش خیلی سمی و غبار آلوده.
ولی هنوز امیدواریم به اینکه :گرچه رفتند ولی قافله راهش برجاست
ولی هنوز امیدواریم به اینکه : نیست جز در گرو رفتن ما ماندن ما .

  • سرباز گمنام

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله
مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.

راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای
برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و
اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا
دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم
ایران حضرت آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد.

 

  • سرباز گمنام

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

  • سرباز گمنام
ماندیم دلشکسته و با درد ساختیم
بی تو ز خود گریخته و در خود گداختیم
با هر نفس نشسته و در هم شکسته ایم
صد چشمه خون گریسته و رنگ باخته ایم
روزی که خاک با تو به خلوت نشست ، ما
بر گوش هوش سیلی غیرت نواختیم
خون می خورد به یاد اشارت چشم تو
تیغی که زیر پرچمت ای پیرآختیم
بر شانه های شرم فرو ریخت قلبمان
ای کاش درد های تو را می شناختیم
  • سرباز گمنام

شب بود. از فرط خستگى به خواب رفته بود. ظاهراً که همه بچه ها خواب بودند. چشمانم که سنگین شدند و خواب وجود را ربود، بناگه خود را درون یک شیار در همان منطقه فکه دیدم. یعنى ظواهر امر نشان مى داد که فکه است. دست بر قضاء آن روزها به خاطر درد و ناراحتى اى که در کمرم داشتم، همیشه یک چوب دستى مثل عصا دستم مى گرفتم. در عالم خواب همان چوب در دستم بود و داخل شیار قدم مى زدم.

 
  • سرباز گمنام
_ یادت هست آن روزی را که صدایت زدم ، آن روز در اوج بودم ، آسمان تنها دیوار بین ما بود 
ومن بی صدا از درون فریادت زدم .
 
یادم هست که با خود گفتم :
 
" این آخرین باری ایست که صدایت می کنم "
  _ یادم هست که دیگر تحمل دیدن دستان پینه بسته مادر و چشمان سرخ خواهرم را نداشتم ، مادری که همه
کسم بود و خواهری که تنها مونسم ،می دانستم که تو می دانی از چه می گویم! تو چقدر دل رحم بودی که
طاقت قهر نداشتی !
  _ نمی دانم چند شب بعد بود که تو آمدی ، در رویا بود یا بیداری نمی دانم ، اما خوب یادم هست که بیابانی
بود سرد تاریک و تو آمدی خسته از راه ، چهره ات پر از نور خدا بود وچه زیبا بود طنین گرم صدایت ، اما دستانت
خسته از انتظار ، چقدر خسته تر از من بودی ، از خودم خجالت کشیدم .
ونگاهم تنها زبان من بود و با تو گفتم از ناگفته ها و بعد تو خندیدی و خنده ات انگار گره از دردم باز کرد نفسی
راحت می آمد و می رفت ، حیف که وقتی جشم باز کردم تو رفته بودی! 
 
مولایم 
 
_ حالا یادت برایم همه چیز است ، حضورت را حس می کنم و می دانم که تو هستی ،پناه من و مادر و خواهر . 


به امید آن روزی که دوباره جشمانم به جمال
زیبایت روشن شود، روزها را خواهم شمرد
 

 


  • سرباز گمنام

خدای من
گناهان بر من جامه ذلت پوشانده
و دوری از تو لباس نداری بر تنم دوخته
قلبی که حرم تو بود وبا تو نفس می کشید بخاطر گناهان و جنایاتم مرده است
پس زنده کن قلبم را با توبه
ای ارزوی من
از خواسته من
به عزتت قسم که به جز تو کسی رانمی یابم که مرا عفو کند
و کمر شکسته ام را مدد کند
من با خضوع در خانه تو امدم
اگر مرا برانی به چه کسی پناه ببرم
پس وای بر من
بر کردارم
با تگاهی ه مناجات خمسه عشر امام سجاد روحی له فدا

  • سرباز گمنام