سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

اگه دفتر زندگی یه پاک کن داشت کجاهاشو پاک می کردی!؟

زندگی دوباره

 تا حالا شده احساس کنی کاش وجود نداشتی ؟

کاش نبودی و اون کار رو نمی کردی ، کاش فلان اتفاق اتفاقات قبلش نمی افتاد که شما اون خطا رو مرتکب نمی شدید و حالا با خودت می گی کاش اون خاطره از ذهن خودم و تموم کائنات پاک بشه

می خوام ذهن تون رو متوجه کنم به اشتباهاتی که خودت کردی و تاوانش رو دادی یا عذاب وجدانش براتون مونده ، نه مقدورات و قضا و قدر الهی

بعضی اوقات فکر می کنم این آدم هایی که اعدام می شن ، فقظ یه لحظه مثل من و ... غفلت بزرگی کردند و دارند چه تاوان سنگینی رو می دن ، بدون هیچ بازگشتی ! اونها تا بخوان پاک کن زندگیشون رو بردارن ، زندگی از صحنه پاکشون می کنه!

خدا نکنه یه روزی پشیمون بشیم که دیگه برامون سودی نداره ، یا یه روزی پشیمون بشیم که روسیاهی کارهامون تا آخر عمر گریبان گیرمون بشه .

یه زمانی وقتی بعد از دعا برای مریض ها ، دعا برای مستمندان و ... می گفتن برای رفع گرفتاری گرفتاری ها دعا کنید ، با خودم می گفتم مگه گرفتار کیه ؟‌ مریض یا فقیر کیه ؟ ولی بعد ها فهمیدم گرفتاری یعنی نه راه پس و نه راه پیش ، گرفتاری یعنی آبرو نداشتن ( به نظر من بهترین نعمت آبروست ، حتی قبل از پول و ...) گرفتاری یعنی نفس ...

بعضس از این عفلت ها که دوست دارم از زندگیم پاک بشه ، بهم فهموند که هرکس فقط یک بار زندگی می کنه و این لحظه از زندگی ام همین لحظه ای است که دارم این جملات رو می نویسم و دیگه تکرار نمی شه ، امکان نداره من توی این لحظه در آینده ! کار دیگه ای انجام بدم این لحظه از دست رفت .....

بهم یاد داد زندگی تمرین نیست !

حالا با این تفسیر به شما یه پاک کن بدن باهاش دوست دارید کدوم قسمت از زندگیتون رو پاک کنید ؟؟

و اگه پاک بشه دوست دارید چیکار انجام بدید تا مفید بشه ؟؟

شهدا شرمنده ایم

 انشاء الله امسال سال فرج باشد

روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است
گر کند یوسف زهرا نظری، نوروز است
لحظه ها در تپش و تاب و تب آمدنش
آسمان چشم به راه قدمش، هر روز است
ای خدا، کاش شود سال نوام عید فرج
که نگاهم نگران، منتظر آن روز است

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کاش شهدا در شهرها دیده می شدند که ما برای دیدن و یافتن شان به جنوب پناه نبریم

امسال توفیق شد وخادم زائران شهدا باشم انشاء الله که بتوانیم خدمتی به زائرانشان کنیم و باشد که با خدمت به زائران دیار یاران خود شهداء پاک کن رو به دست بگیرند و از دفتر زندگی من آنچه که صلاح است پاک کنند تا جهادگونه راهشان را ادامه دهم

حلال کنید

 

 

  • سرباز گمنام

دیار یاردیار یار

گفتمش عزم دیار یار دارى؟ گفت: آرى‏

گفتمش با درد هجرش سازگارى؟ گفت: آرى

گفتمش با یار چونى؟ گفت: با یادش بسازم‏

گفتمش بر وصل او امیدوارى ؟ گفت: آرى.

گفتم از عهدى که بستى آگه استى؟ گفت: هستم

گفتمش بر عهدت اکنون استوارى ؟ گفت : آرى

گفتمش سودت در این سودا چه باشد؟ گفت: عشقش

گفتم آگاهى ز سر عشق دارى؟ گفت : آرى

گفتمش این راه را پایان چه باشد؟ گفت : هستى

گفتمش ره سوى هستى مى‏سپارى ! گفت : آرى

گفتمش شاهد چه دارى؟ گفت: بسیار است بسیار

گفتمش جزئى از آن را مى‏شمارى ؟ گفت : آرى

گفتمش برخوان حدیث عشق ، خط خون رقم زد

گفتمش نقش شهادت مى‏نگارى ؟ گفت : آرى

گفتمش نقش شهیدان چیست ؟ گفت : آزاد مردى

گفتمش آزادگى را پاسدارى ؟ گفت : آرى

گفتمش هادى راهت کیست؟ گفت: از نسل احمد (ص)

گفتمش شیداى آن والا تبارى ؟ گفت: آرى

گفتمش گو نام پاکش؟ گفت: سید علی خامنه ای

گفتمش دارى عجب نیکو شعارى ، گفت: آرى

گفتمش کارى حسینى مى‏کند؟ گفت : مسلم‏

گفتمش پر حجت بر این گفتار دارى؟ گفت : آرى‏

گفتمش او نایب مهدى (عج) است؟ گفتا: نیست جز این

گفتمش هست از محمد (ص) یادگارى گفت : آرى

گفتم او را کیست پشتیبان به عالم ؟ گفت : یزدان

گفتمش او را به یزدان مى‏سپارى؟ گفت : آرى

گفتمش «مردانى» از کویش چه جویى؟ گفت : وصلش

گفتمش بر آرى او گفتى آرى؟ گفت آرى

 

  • سرباز گمنام

 

دلم دل تنگ است ...

.

 

تنگ روزهایی که مصلحت اسلامی مطرح بود ، نه اسلام مصلحتی .تنگ روزهایی که اهداف عالی انسانی فدای مصلحت های شخصی نمی شد

تنگ روزهایی که آدم ها این قدر تضاد نداشتند( تضاد برون و درون برخی آدم ها دلم را تنگ می کند!)

دلم تنگ شده و خنده ام می گیرد

خنده ام می گیرد از اینکه ، هیچ وقت در تمام عمرم تجربه نکرده ام آن روزهایی را که دلم تنگ آن روزها بشود

اینجاست که دلم می سورد برای این دل تنگ، که حتی نمی تواند دلتنگ روزهایی باشد که اصلا آن روزها را تجربه نکرده است ...

سنگدلی یا تنگدلی و یا شاید هم سنگدلی و تنگ چشمی عده ای ، دست به دست هم داد که از آن روزگار جز چند کتاب که هر چند وقت به چاپ می رسد و چند نمایشگاه و همایش دیگر هیچ کس به آنها عمیق نگاه نمی کند ! و جز همین حداقل هیچ برای من و تو نماند که حتی بخواهیم آرزو کنیم و بگوییم (( یالیتنا کنا معکم ))

من حتی نمی دانم چه طعمی داشت روزهایی که برخی به جای اینکه حفظ جان را از اوجب واجبات بدانند به حفظ جان جانان پرداختند .

من نمی دانم شهادت فقط تا به آسمان رفتن نیست ، به خود آمدن است ...

من امروز در مشتی توهم و تعصبم که هیچ کدام ریشه ندارد. و نمی دانم چه کسی این داستان تکراری را برایم تکرار کرد که خوابم برد آنقدر خواب زده شده ام که در بیداری هم انگار خوابم و فکر کنم از قدم های بیخودم فهمیدم

عمری است خوابیده ام و (( عده ای )) را بهانه می کنم برای پوشاندن کوتاهی هایم و من هنوز به فهم عمیقی نرسیده ام که انتظار داشتم !

و من هرگز ندانستم که (( شقایق )) چه گلی است؟ و فقط راضی شدم به این زمزمه :‌چرا بستند راه آسمان را ؟ چرا برداشتند این نردبان را‌؟ آخه مگه پرواز نیاز به نردبان داره ؟ با پرواز نیاز به بال است ؟ و چند بار هم آرزو کردم پرنده باشم کبوتر باشم مثل کبوتران حرم ...

و این شد که امروز من در گل مانده ام حتی در هزاران فرسخی راه آنان که رفتند و کاری حسینی کردند نیستم ، آنان که خواستند تا بمانم و کاری زینبی کنم!

و این شد که من در سپاه یزیدمو من خود را مصداق آنهایی میدانم که یک عمر مرده اند و ...

و این است که دلم می سوزد و تنگ است تنگ

و من همیشه فکر می کنم که می شود بدون مژه اشک ریخت و سبک شد ؟ خدا کند بشود

من آنقدر کوتاهی کردم ، آنقدر کم شدم که در حال بوسه زدن بر دستهای شیطان هستم . آنقدر شیطان از من خوشش امده که نگو!!! و این را از فراموش شدن یاران آسمانی فهمیدم

لعنت خدا بر این شیطان لعین شده

و شاید لعنت خدا به من... بر نفس من که امروز به تنهایی شیطان را هم دری می دهد . خوب که نگاه می کنم می بینم که این خودم هستم که ایستاده ام و خم شده ام و بر نفس خود غلبه نکرده ام و آنرا به دست شیطان سپرده ام

درست است این منم ...

این منم و منیت های من ، خود پسندی های من ...

چقدر می خواهم لابه لای رمل های فکه گم شدم، چقدر دلم می خواهد طلوع دوکوهه مرا ذوب خود کند ، و غروب شلمچه مرا در آتش عشق به یاران آخر الزمانی اش ، خاکستر کند

چقدر دلم می خواهد در مقر شهید چمران عزیز ( دهلاویه ) با نور یک شمع کوچک دلم روشن شود

چقدر دلم می خواهد در هویزه ، به چای مادر شهید علم الهدی من زیر خاک باشم ، حیف است چنین مادرانی....

دلم تنگ است برای راهی نور شدن ...

برای مسافر آن وادی دور شدن!

---------------------------------------------------------------------------

احتیاجات :

اگر نصیبتان شد که مسافر دیار عاشقان شوید برای من هم دعا کنید که حتی المکان آنها را در زندگی روزمره از یاد نبرم و من را همین بس که نیم نگاهی را نصیب دل شیداییم کنند تا به  پشتوانه نگاههای نورانی آن وادیان راه عشق ثابت قدم باشم

 

  • سرباز گمنام