سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

مجلس اسلامی در راستای بررسی ماده 24برنامه پنجم توسعه ، پذیرش دانشجوی پولی در دانشگاهای معتبر دولتی را به تصویب رساند که این دانشگاهها دو اجازه مهم دریافت کردند .

اول اینکه از ظرفیت مازاد خود یا ظرفیت های جدیدی که ایجاد می کنند بر اساس قیمت تمام شده ، دانشجو بپذیرند و دوم اینکه نسبت به ایجاد شعبه های در شهر های خود ویا دیگر شهرها در داخل و حتی خارج از کشور با دریافت شهریه و خارج از کنکور دانشجو بپذیرند مثلا دانشگاه تهران می تونه شعبه دومی را در شهر دیگه ایجاد کنه خارج از ضوابط کنکور سراسری و صرفا با دریافت وجه از داوطلبان ، دانشجو بگیرد

از این مصوبه به چند نکته اساسی می رسیم :

1) در طول سالهای اخیر با پیشرفت و توسعه اقتصادی جامعه بسیاری از افراد به پولهای کلانی دست یافته اند!!! که تا قبل از آن چنین درآمدهایی براشون امکان پذیر نبود. اجرای سیاستهای اقتصادی نیز در ارتقای شغلی و جایگاه این مرفهین بی تاثیر نبود و همین امر باعث توقع آنها شد که فکر کنند می توانند با استفاده از پول ، هر جایگاهی رو مال خودشون کنند . اما اگر جامعه در برابر این توقعات نه تنها مقاومت نکرده بلکه به آنها میدان هم بدهد باعث می شه روز به روز فاصله طبقاتی در جامعه افزایش پیدا کنه و همین امر باعث رخنه در موقعیت های اجتماعی میشه و نتیجه اینکه مرفهین می توانند تنها با اتکا به قدرت مالیشون و نه از طریق راه های درست آن ، به هر مقام و مسئولیتی برسند در حالیکه قشر کم درآمد جامعه محکوم به امرار معاش در رده های پایین شغلی و باعث فقیرتر شدن می شوند

 

 

  ادامه مطلب .................

 

  • سرباز گمنام

شنیده ای که امام حسین (علیه السلام) در موقف عرفات با کلماتی قدسی با خداوند منان به گفتگو نشست و عرفات را دیگر گونه از دیگر مواقع حج نمود؟

شنیده ای از همان تاریخ حج معنای معرفت یافت و منزلگاه شناخت شد ؟

کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود    ***     حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

و کربلاو عاشورا، همان احرام دیگر بود که امام حسین (علیه السلام) بست و با هفتاد و دو فدایی و هیجده قربانی به قربانگاه عشق آمد و تفسیر نمود آیه شریفه (( و فدینا بذبح عظیم )) را .

 که مگر نه ((تشنگی را بر کمال اینجا بود    ***    صد هزاران خون حلال اینجا بود؟))

و معرفت را با محبت جمع بست معنای بزرگ عاشورا و به خاطر همین است که هزار در هزار شیدائیان امام حسین (علیه السلام) مانند ایشان احرام بستند و یار را جستند...

و امروز که عرفه است روی برای توقف حاجیان در موقف عرفات ، کاش ما را نیز راهی به منزلگاه معرفت باشد کاش ما نیز عرفاتی می شدیم در یکی از همین عرفاتی که می خواندیم

... و کاش عرفه بخوانیم .

بیا به زبان و لهجه عاشورایی سید الشهداء علیه السلام عرفه بخوانیم .

بیا یک بار هم دم دمهای عید قربان هوای کربلا به سرمان بزند.

بیا حاجی شویم !بیا محرم شویم در موقف دل که (( قلب المومن حرم الله ))

که (( با آنکه آسمان و زمین نیست در خورش    ***    گنجد خدای به دل ، بنازم فضای دل))

بیا دو قطعه لباس بندگی و تقوا بر تن کنیم و تلبیه بگوییم . بیا در معرفت عرفات عرفه به زبان شیدایی و عشق رب العالمین بخوانیم...

بیا در مزدلفه محک بزنیم عشقمان را ...

بیا در امتحان منی، رمی کنیم شیاطین را...

بیا طواف کنیم رب العالمین را در حرمش (( قلب المومن حرم الله ))

بیا در سعی بین صفا و مروه دلدادگی ، راضی شویم به رضای دوست ...

بیا در رمی جمره ثلاثه ، سنگ بیاندازیم بر نفس و بت بزرگ را بشکنیم ...

حسین ابن علی علیه السلام در منزلگاه معرفت خداوند در نجواهای هزار در هزارش از یوسف اسلام یاد کرد و در حالی که اشکهایش جاری بود و سوز دلش آتش می زد قلب های محبانش را و این چنین افشا نمود حضور گسترده و بزرگ بقیه الله فی العالیمن را در موقف عرفات...

 

  • سرباز گمنام

سخت به یاد شهدای عرفه ام و یادم از پرواز(( تهران ، ارومیه ، جنت المأوی )) می آید که در این روز تازه می کند داغ شیرین عروج سرداران بی نشان را...

آنچه برای من تلخ است برای آنها شیرین و آنچه برای من بلا باشد برای آنها مانند عسل است

 و اما دیدار یاران با معبودشان

زمان به وقت عاشورا...

در یکی از روزهای سرد دیماه 84 !

هواپیمایی که انگار از جنس بال ملائکه بود ، یارانی را آورد... به شهر ما !

به شهر شیران بیشه خمینی کبیر رضوان الله علیه

به زادگاه شهید مهدی باکری

به سنگر و مقتل شهید مهدی امینی

به دیار پاسداران مظلوم و عاشق عاشورایی دارلک

به منطقه شمال غرب....

اگرچه تمام مناطق جنگی جنوب و غرب ، حضور شبانه روزی ات را از یاد نبرده است اما تو را چه حکایتی دیگر است... نه فقط اینکه زادگاه مهدی باکری باشد ، نه فقط اینکه مدیون زحمات شبانه روزی ات باشد برای امنیتی که بدان برگرداندی نه فقط اینکه ...

حکایت شما با من ، آنجا دلنشین است که حزب کومله و دمکرات را آنگونه زمین گیر نمودی که هنوز خاطره این فتح الفتوح تو در ازهان مانده است

حکایت شما و شمال غرب اینجا خوب و به یاد ماندنی است که آخرین منزلگاه دنیایی ات شد و اگر چه موتور هواپیما از کار افتاد و چرخهایش باز نشد اما برایتان باند پروازی شد تا بهشت...

و خبر آن روز سرد زمستانی این بود (( تهران ، ارومیه ، جنت المأوی ))

اگرچه هنوز خاطره سخت و تلخ و جانکاه سقوط هواپیمایی که شما را به مهمانی شهدای شمال غرب می آورد را به خاطر دارم ، اما این را هم به یاد می آورم که در آن نیمروز سرد زمستانی که آمده بودید چگونه رستاخیزی به جان ذرات عالم افکنده بودید ... همه آمده بودند... همه شهداء ، همه سرداران بی نشان و بی ادعا ، همه عاشقان خمینی رضوان الله علیه ....

و آمدنتان آنروز در آن تابوتهای پیچیده شده در پرچمهای سه رنگ تفسیر عینی(( در باغ شهادت باز، باز است )) بود... و آن روز باران می بارید بر سر روی تشییع کنندگان و عزادارانتان و دلسوختگان ، همان هایی که هنوز خاطره تلخ عاشورای دارلک و حکی را از یاد نبرده بودند و قدرشناسان ، همانهایی که هنوز به یاد داشتند چگونه با جهاد شبانه روزی آذربایجان غربی و کردستان را امنیتی با یاد ماندنی بخشیدید ...

یادتان هست؟ همه آنها آمده بودند ، همه شهیدان و مشایعت می کردند ملائکه ای را که بال و پر باز کرده بودند زیر پاهای خسته و مجروحتان  در میان یوی اسپند و گلاب و عطر صلوات ...

یادتان باشد ای سردار، و ما فراموش نخواهیم کرد شما را حاج احمد کاظمی ، که همه عمرت به حسرت دیدار دوباره مهدی باکری گذشت . که همه عمرت به صدای محزون و مشتاق مهدی باکری وقتی پشت بیسیم صدایت می کرد و دعوتت می نمود به کنار دجله ، می اندیشیدی .که همه عمرت را از دوری حاج حسین خرازی گریه می کردی، و همه عمرت را آنگونه در دوری امام و شهدا سخت گذشت که به مراد و محبوبت ، مولانا و قائدنا الخامنه ای گفتی ((آقا دعا کنید خبر من را هم مثل شهید صیاد براتون بیارن...))

و یاران شهیدت، سردار سرتیپ پاسدار سعید مهتدی، سردار سرتیپ پاسدار نبی الله شاه مرادی ، سردار سرتیپ پاسدار صفدر رشادی، سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید آذین پور، برادر پاسدار محسن اسدی ، سردار سرتیپ پاسدار خلبان عباس کروندی ، سردار سعید قهاری ، سردار یزدانی ، سردار الهامی نژاد ، سردار بصیری ، سردار سلیمانی ....

 

شهدای عرفه

 

 

  • سرباز گمنام

 بعد از چندین هفته مشغله کاری و ذهنی بسیار زیادی که داشتم خیلی هوس پیاده روی بهم دست داد همین طور که مشغول راه رفتم بودم و تو حال و هوای خودم افکارم مشغول بودو کوچه ها رو یکی یکی رد می کردم که متوجه نزدیک بیمارستانی در آن کوچه شدم که مخصوص بچه های سرطانی بود نمی دانم چطور شد که وارد بیمارستان شدم و سوار آسانسور شدم و در طبقه دوم آن وارد بخش  شدم و از کنار اتاق های بیماران که اکثر آن را  بچه های کوچکی را تشکیل می دادند که بر روی تخت هایشان دراز کشیده بودند من هم به آنها نگاه می کردم و رد می شدم در یکی از اتاق ها پسر زیبا رو و بشاشی را دیدم که با لبخند ملیحی که در چهره اش بود نظرم را به خود جلب کرد وارد اتاقش شدم وسلام کردم و جواب سلامم را داد نظرم به  بالای تختش که یک قاب عکس مقوایی با متنی زیبا که معلوم است کار دست است و آویزان است جلب شد و پایین قاب عکس با یک نخ عکس کوچک خودش با موهای پر پشت خرمایی رنگ به قاب بالایی وصل شده است . صاحب عکس می گفت من این شعری که توی قاب عکس بالای تختم گذاشتم را خیلی دوست دارم بعد با یک سرفه شروع به خواندن شعر مورد علاقه اش می کند :

(( دلم می خواست ، دست مرگ را ، از دامن امید ما ، کوتاه می کردند!!

در این دنیای بی آغاز و بی پایان ، در این صحرا ،که جز گرد و غبار از ما نمی ماند اجل زین تلخ کامی های ناهنگام بس می کرد!

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد! نمی گویم به هرکس بخت و عمر جاودان می داد، همین ده روز هستی را امان می داد!! ))

به پسر کوچولو که نگاه کردم در گودی چشمش که به حلقه سیاهی نشسته مردمک های درشتش خودنمایی می کند ، قیافه اش بسیار حساس و کمی مضطرب و نگران حلوه می کند. استخوان های بدنش بد جوری بیرون زده بود و در سراسر دست و پایش جای سوراخ شدن های مکرر آمپول معلوم بود .

فکر کنم سنش حدود 11 سال می رسید اما حدود دو سالی می شد که از موهای پر پشت زیبایش اثری نیست. اسمش را پرسیدم : با صدای نرمی گفت : علی ، وقتی به شوخی از او پرسیدم (( پس موهایت کو ؟)) دستش را به سر تاسش کشید و با لبخند بی رمقی که بر لب داشت گفت (( مد روزه مگه نه !! خودم تو جام جهانی دیدم خیلی از این فوتبالیست های مشهور سرشون رو از ته تراشیدند))

آنقدر شاد و مزه پران بود که هیچ کس باور نمی کرد این کودک 11 ساله 6 سال تمام با خودش 2 نوع سرطان را در مغز و خونش به اسن طرف و آن طرف می برد. از پرستارش که پرسیدم گفتند که او امیدوارترین کودک به ادامه زندگی است به این دلیل که همیشه به روزهای پیش رویش لبخند می زند اما کم نیستند اوقاتی که درد و حالت تهوع ناشی از شیمی درمانی باعث سرازیر شدن اشک هایش می شود

مادرش علی می گفت دکتر سالها قبل از او قطع امید کرده اند ولی برخی از آنها می بینند که هنوز او زنده است و نفس می کشد و تعجب می کنند و تا حالا چندین عمل جراحی روی آن انجام داده اند اما سرطانش هر سال بیشتر از سال قبل پیشرفت می کند و کاری به غیر از دعا کردن برای سلامتیش از دست کسی بر نمیاد.

وقتی از مادرش از اولین روزهای سرطان علی کوچولو پرسیدم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : خدا این درد را نصیب هیچکس نکند .اینکه 5 سال پسرت را با تمام شیطنت ها و شیرینی هایش بزرگ کرده باشی و حتی برای ورود به پیش دبستانی هم نام نویسی اش کرده باشی اما یک روز صبح که از خواب بیدار بشی و بدون هیچ سلبقه بیماری قبلی شاهد حالت های تهوع مکررش باشی و در بیمارستان با انجام آزمایشهای متعدد و کشیدن آب نخایش به شما بگویند که فرزندتان به 2 نوع سرطان پیشرفته مبتلا است و در آخر هم بگویند کار چندانی هم از دست دکترها بر نمی آید چه حالی می شوی؟

وقتی به صحبت های مادر علی گوش می کردم متوجه شدم که بیشتر از کودکش ، خودش از غصه لاغر شده است اینکه هم شاهد درد ناشی از سرطانش باشد و هم بخواهی آنها را به اجبار  به سمت شیمی درمانی هدایت کنی و هم با لبخند های از روی اجبار به پسرت روحیه بدهی کاری بس دشوار است که از عهده هر کسی بر نمی آید ، علاوه بر انها هزینه های سرسام آور درمان ، دردی مضاعف را بر مادرش تحمیل کرده بود

مادر علی از هزینه هر عمل بچه اش گفت که بیشتر از 10 میلیون تومان بود و اضافه این این هزینه های زیاد و زحمت خرید روزانه داروهایش هم مصیبت بزرگی است اما انشاء الله اگر علی خوب شود همه اینها قابل جبران است اما در این چند مدتیکه در این بیمارستان بوده شاهد بودم که خانواده هایی که نمی توانند از پس این هزینه ها بر بیایند مجبور به قطع درمان کودکشان می کنند و متاسفانه کودکانشان از دست می روند همین هفته پیش دختری دو ساله که سرطان ریه داشت در کنار تخت علی بستری شد . از وقتی دختر کوچولو به بیمارستان آمده بود حرف زدنش را از یاد برده بود ، و از قیافه آنها می شد فهمید که بی بضاعتند. پدر دختر کارگر ساختمان در یکی از شهرستانها بود و بعد از یم هفته بستری به خاطر هزینه های بالای داروهای دخترش مجبور به قطع درمان شدند .

وقتی که می خواستم با آنها خداحافظی کنم مادر علی که نگار مدتهاست که با کسی درد دل نکرده است به آرامی مرا به بیرون از اتاق برد و در گوشه ای ، اشک هایش را پاک کرد و گفت : این مرتبه که علی بستری شده است بیشتر از دفعات قبل در بیمارستان مانده است . دکترها می گویند دیگر بندش توانایی پاسخ به شیمی درمانی را ندارد . دیشب یکی از بچه های این بخش به کما رفت و امروز متوجه فوتش شدیم . هر بار که علی متوجه مرگ یکی از بچه ها می شود تا چند روز پکر است و حالش بد می شود این بچه ها یاد گرفتند که به یکدیگر دل نبندند اما من نمی تونم تصور کنم که حتی یه روز پسرم پیشم نباشه اما حالا می گویند که باید بچه ام را به خانه ببرم و تمام درمانهایش را قطع کنم و منتظر مرگش باشم .تمام تنم از شنیدن این صحبتها می لرزد.

آنقدر نذر امام رضا( علیه السلام) کرده ام که حسابش از دستم رفته است .می خواهم این بار علی را مستقیما از بیمارستان به حرم امام رضا ببرم .امیدم به کرامتشه. می دونم کارش از دوا و درمون گذشته اما شاید این بار امام رضا واسطه بشه و خدا هم علی منو شفا بده . در آخر هم به من گفت که تو روخدا هرکسی رو که میشناسی بگو نه تنها علی رو بلکه تمام این بچه های کوچیک و معصوم رو دعا کنند...

  • سرباز گمنام