سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

ای مولا  و مقتدای من...

 سالها و ماه ها و روزها منتظرت مانده‌ام شاید لحظه ای روزگار بر وفق مراد بچرخد و از نزدیک ببینمت، شاید غصه ی این همه سالهای پر دردسر فراموشم می‌شد. آخر می‌دانی؟!
پدر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم    //     و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
پدر همیشه سفر بود مثل اینکه نبود  //   و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم

 می‌دانم که منظورم را فهمیدید مولا جان راستش دست به قلم خوبی ندارم ولی یادم هست  که یکی از دوستان می گفت که وقتی شما مخاطبید زبان به کام قلم نمی‌چرخد. میدانم وقتتان طلاست پس مزاحم وقت شریفتان نمی شوم، فقط یک سوال شرعی داشتم که اگر برایتان مقدور است کمی زودتر از بقیه پاسخم را بدهید.
مدتی است که آتشی از درونم زبانه می کشد، آنقدر که تمامی عیدم را به عزا تبدیل کرد. دیدن صحنه های قتل و کشتار برادران شیعه ام در بحرین طاقتم را طاق کرده است. از لشکرکشی آل سعود به مملکت شیعیان خونم به جوش آمده است. سوالم این است اگر خودسوزی جوانی در تونس و مصر انتهای استبداد و استعمار کشورهای اسلامی را موجب شد من نیز اجازه دارم برای آب شدن یخ غیرت سیاسیون این مملکت خودم را در میدان انقلاب به آتش بکشم؟
سکوت بس است می خواستم بدانم اجازه دارم خودم را برای بیداری نخبگان مردودی که برای فتنه گران ۸۸ یخه چاک می دادند و حتی همین اواخر با القابی آنچنانی برای عامل دست دشمنان پیغام تسلیت نوشتند،  در میدان انقلاب به آتش بکشم؟
می‌خواستم بدانم اجازه دارم خودم را به آتش بکشم تا شعله‌های جسم نحیفم چراغ راهی باشد برای مسئولین وزارت خارجه؟ شاید تکانی خوردند و ناموس شیعه را از چنگ وهابیون نجات بدهند؟
می خواستم بدانم اجازه دارم خودم را در میدان انقلاب به آتش بکشم، شاید این خبر از زیر دست بیت محترم مراجع عظام رد شد و مراجع عظام باخبر شدند بدلیل تجاوز به نوامیس شیعیان در بحرین جوانی خودسوزی کرد؟
می‌خواستم بدانم اجازه خودسوزی دارم، تا نظامیان جور بی غیرتی مسئولین مربوطه را به دوش کشیدند و در جواب هوی آل سعود هایی بکشند شاید با همین «ها» آشیانه ی عنکبوتشان برباد رفت؟

می‌خواستم بدانم اجازه خودسوزی دارم، که درروز دربی پایتخت نشینان که یک دقیقه سکوت می کنندبرای سونامی ژاپن و یادی از شیعیان بحرین نمی کنند خود را به آتش بسپارم شاید تکانی خوردند و متوجه این نسل کشی در این کشور همسایه شدند وبه جای همدردی با کشور مغروری چون ژاپن که این حادثه زنگ اخطاری از سوی خداوندبرایشان بود حمایت نکند.

و دگر بار خواستم بدانم ما بین مسئولینی از ما که سکوت اختیار کردند و خادمین حرمین شریفین و اعوان و انصارشان برای شما فرقی هست؟

می بخشید فراموش کردم این نکته را عرض کنم که شعله های درون چیزی برای سوختن باقی نگذاشته اند خواهشمندم پیش از آنکه این چند بند هم بسوزد گوشه نظری بر بنده و همه آنهای که خود را دلسوز وخدمتگزار می خوانند بیندازید شاید فرجی حاصل شد

--------------------------------------------------------------------------------------------

درس آموزی :

امام علی علیه السلام می فرمایند :

 تَزُولُ الْجِبالُ وَلا تَزُلْ  اگر کوهها متزلزل شوند،تو پایدار بمان(و متزلزل نشو)

عَضَّ عَلی ناجِذِکَ. دندانها را به هم بفشر

 اَعِرِ الله جُمْجُمَتَکَ سرت را به عاریت به خداوند بسپار

 تِدْ فِی الْاَرْضِ قَدَمَکَ پایها، چونان میخ در زمین استوار کن

اِرْمِ بِبَصَرِکَ اَقْصَی الْقَوْمِ. تا دورترین کرانه هاى میدان نبرد را زیر نظر گیر 

وَغُضَّ بَصَرَکَ صحنه‌هاى وحشت خیز را نادیده بگیر

وَاعْلَمْ اَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ الله سُبْحانَهُ. بدان که پیروزى وعده خداوند سبحان است.

 

  • سرباز گمنام

 

شهید اهل قلم

چند سال است که به این کلام تو دلخوش کرده‌ام که؛ ای شقایقهای آتش گرفته، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز فرا خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ هرگز گمان نمی‌کردم که خطاب تو قرار گرفتن تا به این اندازه سخت و دشوار باشد و بلبل شهادت سرایت بایدآنقدر بسوزد و غربت و درد و رنج و حرمان امانش را ببرد که ناخودآگاه سرود شهادت بسراید، بی‌آنکه خود تلاشی بکند... بل آن غربت جانسوز او را به نالیدن و تکاپو وادارد، بسوزاندش، خاکسترش کند، و لاجرم سرود شهادت سروده شود؛ شاید همان سرود که تو خواسته‌ای و وصیت کرده‌ای... 
تو از حکایت شقایق‌های آتش گرفته گفتی.
از آنان که با داغ زاده می‌شوند و سرخی گلبرگهایشان نه از روی طبع و طبیعتشان است، از آنان که داغ شهادتشان جگرت را به آتش کشید، از آنان که آنقدر واله و شیدای حق بودند که تو را نیز واله و شیفته خود نمودند و سرانجام با خود بردند، از آنان که دوری‌شان را تاب نیاوردی و بالاخره به جمعشان پیوستی... 
و من هم با تو درد دل میکنم :
تو که سالهای سال است با سطور نوشتار عاشورایی‌ات و با نقل قصه شقایقهای آتش گرفته جگرم را سوزانده‌ای و دلم را به آتش کشیده‌ای و بی‌تاب و بیقرارم کرده‌ای و همنشین رنج و حرمانم نموده‌ای، بگذار من هم بگویم تا شاید از نقل حکایت من هم آتش در دل پاکت افتاد و دلت به رحم آمد و دعایی کردی چون دعایی که شقایقهای آتش گرفته در حقّ تو کردند، شاید آه سوزان و جگرسوز من و اشکهای

بیقرار و طاقت‌فرسایی که امانم را بریده، دل رئوفت را به عنایتی و گوشه چشمی واداشت، شاید دلت سوخت، خدا را چه دیده‌ای؟! 
می‌گویند در فصل بهار، آن جا که گلهای محمدی تازه می‌شکفند و بوی عطرشان عالم را مست می‌کند در کوچه باغهای عطرآگین‌شان بلبلانی، شب تا سحر را ناله زده و عشقبازی می‌کنند، تا خود سحر بیدار می‌مانند و سرود عاشقی سر می‌دهند و می‌گویند صبحها که از کوچه باغهای معطر گلهای محمدی بگذری، جسد بسیاری از این بلبلان را خواهی دید که جان سپرده‌اند به جانان... 

سرباز گمنام

 

مرا بلبلی بدان که هر شب تا صبح به پای گلهای معطر داغدیده و آتش گرفته ناله می‌زند و کسی از حال و روزش خبر ندارد إلا خدا... و ناله‌هایش در دل شقایقهای آتش گرفته اثری ندارد که؛ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟ داغی که بر دل خونینت بود در دل من اثر کرد ، «آتشی بیرون جهد از بال او/ بعد از آن آتش بگردد حال او» و دیگر تنها بلبلی نبودم که به سیاحت باغ و عشقبازی گل آمده باشم بل سراسر دلی خونین بودم که به تماشا سوخته باشد. 
سید جان ، اینک سراپا داغم، خونین و داغدار و نشان از سوختن بر هر زخم و جراحت دارم . قلم نمک‌گیر دستهای بزرگوار و مهربانت شده است. سید ، قوسی از ردّ نور، از عبور تو بر این خاک منجمد هنوز به جای مانده و یک وجب مانده به آنجا که دیگر ما را به سادگی بدان راهی نیست، هنوز این ردّ پا دیده می‌شود. 
حیف که دیگر از یک وجب مانده به آنجا کسی را به راحتی راه نمی‌دهند... همان طور که پیش از این راه نداده‌اند... تو همچون سایر اولیای حق یک استثناء بودی که تا بطن و متن قتلگاه شهدا می‌رفتی... راهت می‌دادند، اما، ما را با این انجماد و ظلمت راه نمی‌دهند 
مگر آنکه تو شفاعت کنی و از آبروی خود خرجمان کنی و ما به اراده خویش قدمی بر خود گذاریم.
آه از درک! سید و امان از فهم ، مخصوصاً اگر بفهمی و نتوانی دست یازی «تو می‌فهمی» حال ما را در این فهم غریب و دست نیافتن عجیب «من مشتعلم» 
از اشتعال تو، آن روز که روز سوختن تو بود و روز میلاد من! از آن لحظه که دم ِ پر کشیدن تو بود و دم ِ برخاستن از خاکسترت برای من! چقدر عجیب است! چه می‌تواند باشد پاداش اخلاص آنان که آتش غیرتشان به معشوق آن سان آنان را سوزانده که از این سوختن گداخته و پاک شده‌اند و برگزیده گشته‌اند؟ 

هیچ عجیب نیست که تو از آن طیفی که سالهای بسیار باید تا یکی‌شان پا به عرصه وجود ‌گذارد و این است سرّ آنکه حضرت آقا تو را «سید شهیدان اهل قلم» نامید. باید دید اهل قلم کیانند که شهیدانشان از دیگر شهدا متمایز و برجسته است.
باید این نامگذاری تعبیر گردد ، باید رسالت قلم را شناخت، باید پی به این راز برد... 
برای من، یاد و نام تو، مصادف است با یاد قتلگاهی که لحظه دیدارمان بوده و آن دم که به تو رسیده‌ام، لحظه آشنایی و دیدار، لحظه جدایی نیز بوده است و خیلی طول می‌کشد تا این تکه آینه شکسته، از غبار صاف و ساده گردد و تجلی تمام ِ آینه شود...
... گزافه نیست که در تمام عمرم تو را پدر نامیده‌ام چرا که تو، اصل و ریشه و اصالت من هستی... 

یادت هست سید؟ و چقدر عجیب، مگر ممکن است یادت نباشد؟! تو هنوز با آن دم می‌زیی، زیستنی طیبه و جاودانی و آنجا، چقدر پاک بود، چقدر آرام، خلوت ، شیرین و چقدر دلنشین که ذره ذره خونت مقابل چشمهای خودت زمین قتلگاه را سیراب کند و تو در مستی بی‌نظیری غرقه گردی! یادت هست برایت سوره قدر می‌خواندند، اما جز خودت کسی نمی‌شنید! 

و تو در لیله القدرت بودی، و قدرت چه زیبا به قدر یار الصاق یافته بود، چقدر وحشتناک زیبا شده بودی!
از خونت که به زمین می‌چکید و جاری می‌شد و بعد جریان شد و جاری گردید ذره ذره از هر ذره خونت، ققنوسی برمی‌خاست، یادت هست؟

------------------------------------------------------------------------------------------------------

خدایا، به ما بی‌معرفت‌ها معرفت بده! به ما  برات بده، برات قبولی زیارت. برات کربلایی شدن، و یا حتی شهید شدن... که در باغ شهادت، باز باز است...

خدایا، مخواه که اسیر خواهش‌های «تن» شویم و دلخوش به واژه «من»...

 

  • سرباز گمنام

سرباز گمنام

رفته بودم سفرى، سمت دیار شهدا                     

که طوافى بکنم گرد مزار شهدا

به امیدى که دل خسته هوایى بخورد

متبرک شود از گرد و غبار شهدا

هر چه زد خنجر احساس به سرچشمه‏ى چشم‏

شرمگینم که نشد اشک، نثار شهدا

خشکى چشم عطش خورده، از آنجاست که من‏

آبیارى نشدم، فصل بهار شهدا

چون نشد شمع که سوزد دل سنگم شب عشق‏

کاش مى‏شد که شود سنگ مزار شهدا

آخرین خط وصایاى دل من این است‏

که به خاکم بسپارید کنار شهدا

 

  • سرباز گمنام