سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

به تکرار تاریخ آزموده می‌شویم

حواسمان باید به مزارهای خلوت کلیدداران عالم حضور باشد. حواسمان باید به مادران و پدران فراموش شده و از یاد رفته شان باشد.حواسمان باید به وصیتنامه های خوانده نشده! و گرد و غبار گرفته شان باشد...حواسمان باید به همه چیز باشد!

جنگ شد و تعبیر شد «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»

 جنگ شد تا آنان که عمری به درگاه خداوند نالیده‌اند و خوانده‌اند که «اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و الذابین عنه و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه والممتثلین لاوامره والمحامین عنه و السابقین الی ارادته و المستشهدین بین یدیه» آزموده شوند که چه‌اندازه صادقند در آنچه به ناله و تضرع به درگاه ربّ العالمین عرضه داشته‌اند

جنگ شد تا مرد و نامرد را از هم جدا کند... و علیرغم آن همه خسارات و مضرّات و تلفات که جنگ داشت، اینها را هم که بشماری، تازه می‌فهمی چرا حضرت روح الله ، جنگ و جهاد را سفره گسترده نعمات و عنایات الهی دانست 

صبر کن! گمان نکنی که اینها، همه فقط در گذشته بوده که گذشت! نه ، اینها که گذشت، اما سفره جهاد هنوز باز است و عنایات الهی هنوز هم اگر بخواهی جاری است و می‌بارند بر ما! جنگ است هنوز اینجا! همین جا...

در مدرسه، در دانشگاه، در خیابان، در کوچه... همه جا و همه جا!

دو جنگ پیچیده و بزرگ که در هیچ‌کدام، دشمنان و سنگرها و اسلحه‌ها و خاکریزها قابل رؤیت نیستند! جنگی که با دشمنان کینه توز و مستکبر داریم در عالم و خوب که نگاه کنی تا خیابانها و کوچه ها و مدرسه ها و دانشگاه هایمان پیش آمده‌اند. و جنگی با نفس حریص خویش و با فرعونیت و انانیت خویش... شرح جنگ اول را که بسیار در کلام مولانا الخامنه‌ای شنیده‌ای، آنگاه که بشیر و نذیر راهمان می‌شود.

شرح جنگ دوم را هم در کلام امام روح الله بشنو:

«... پس بر جوانها حتم و لازم است که تا فرصت جوانی و صفای باطنی و فطرت اصلی باقی و دست نخورده است، درصدد تصفیه و تزکیه برآیند و ریشه های اخلاق فاسده و اوصاف ظلمانیه را از قلوب خود برکنند که با بودن یکی از اخلاق زشت ناهنجار، سعادت انسان در خطر عظیم است و نیز در ایام جوانی اراده و تصمیم انسان، جوان است و محکم. از این جهت نیز، اصلاح برای انسان آسانتر است ولی در پیری که اراده سست و تصمیم پیر است، چیره شدن بر قوا مشکل‌تر است.»

تا به حال شده بر سر مزار شهیدی زانوهایت بلرزد و ضربان قلبت تندتر شود و حال گمگشته‌ای را گم کرده بودی که پیدا شده است؟! تا به حال شده بر سر مزار شهیدی آنچنان نگاهت گرمی کند به نگاه عکس داخل حجله ابدی‌اش که با خودت گویی حتی از بستگان او به وی نزدیکتری؟!

دیده‌ای که گاه ماه‌ها و ماه‌ها و ماه‌ها نگاهی و حضوری ذهن و دلت را درگیر کند؟! فرقی نیست میان شهدا، همه آنها کلیدداران عالم حضورند و همه بل احیاء و همه روزی خورنده بر سر سفره های اکرام و عنایات بی‌پایان خداوند .

فرقی نیست... اما اینکه کدام را با تو دستگیری بزرگ باشد و شفاعت نجات بخش؛ تا آنان که را خواهند و میل شان به که باشد! در این هم فرقی نیست! هر کدام که شفاعتت کند پذیرفته و مقبول درگاه ربّ العالمین است.

 فقط من و تو باید که حواسمان باشد! حواسمان باید به نامهایی که دارد برسر در ورودی کوچه ها به فراموشی سپرده می‌شود باشد. حواسمان باید به نامهای زندگان و شایستگان بر روی خیابانها و معابر و بزرگراه‌ها و کوچه ها که دارد جایش را به نام گلها و گیاهان می‌دهد باشد!

حواسمان باید به مزارهای خلوت کلیدداران عالم حضور باشد. حواسمان باید به مادران و پدران فراموش شده و از یاد رفته شان باشد.حواسمان باید به وصیتنامه های خوانده نشده و گرد و غبار گرفته شان باشد. حواسمان باید به نگاه های نافذ و زیبایشان در هر سحرگاه و هر شامگاه، بالای سرمان باشد.حواسمان باید به خودمان و غفلت روز افزونمان باشد... حواسمان باید به همه چیز باشد! به همه چیز....

امام که آمد نور آمد. روشنایی آمد. پرده ها کنار رفتند و آرامش و اطمینان قلبی آمد. همه خوبیها آمد... همه خوبیها نمی‌ماند اگر خونها نبود!خونهایی که مشت می‌شد و بر دهان شیطان بزرگ کوبیده می‌شد. خونهایی که زیر دینشان داریم نفس می‌کشیم. خونهایی که مسلّماً و یقیناً خون من و تو از آنها رنگین‌تر نیست! خونهایی که دماء الشهدایند و حرمت دارند. خونهایی که قیام می‌کنند و تمام عالم را فرا می‌گیرند...

از خون گفتم. از خون شهید و از حرمت و قداستش تا با تو از آنچه شریف‌تر است از خون شهید، بگویم! عجبا! مگر از خون شهید شریف‌تر هم هست؟ من نمی‌گویم! خودشان گفتند! خود شهیدان! خود قبیله بزرگ و عظیم و آبرومند شهیدان...

وصیتنامه هاشان را که ورق بزنی در بیشتر آنها این جمله به چشمت خواهد خورد که:

خواهرم، سیاهی حجاب تو کوبنده‌تر از سرخی خون من است. کوبنده‌تر است؛ شریف‌تر است؛ سلاحی کاری‌تر است؛ مقدس‌تر است؛ عالی‌تر است.

 مقدس‌تر است؛ چرا که یادگار بزرگ بانوی عالمین فاطمه زهرا سلام‌الله علیهاست. 

سلاحی کاری‌تر از خون شهداست؛ چرا که مراقبه ساعات طوفانی زینب کبری سلام الله علیهاست.

کوبنده‌تر است؛ چرا که سدّ است در برابر خواسته شیطان بزرگ در شبیخون فرهنگی که قسم یاد کرده تا هر چه باور را در عالم نابود کند.

شریف‌تر است؛ چرا که حق خداوندیست و نه حق بشری.

عالی‌تر است؛ چرا که اسلحه امروز من و تو در جنگ پنهان و ناپیدای نرم است.

... اگر روزی احساس کردی سر جای خودت نیستی، دور خودت نچرخ! سرگیجه نگیر! به عالم و آدم بد و بی‌راه نگو! لحظه‌ای بایست. همان جا که ایستاده‌ای بنشین. هر چه که هست باید با خودت حلش کنی!اگر احساس کنی تعریف زن یا مرد در عالم گم شده و هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست، آن لحظه به حرف من رسیده‌ای!که چه دارم می گویم!

حجاب و غیرتی که امروز از دختران و پسران این سرزمین غارت شود پیروزی شیطان بزرگ و دشمنان قسم خورده این انقلاب است در جنگی ناپیدا و پنهان و نابرابر که جنگ نرمش می‌خوانیم. حجاب و غیرتی که امروز غارت شود، ضربه‌ای کاریست که فردا با گم کردن هویت خویش بدان خواهیم رسید...

 گفتم که باید حواسمان به همه چیز باشد. گفتم که باید حواسمان به خودمان باشد...از خود فراموشی تا خدا فراموشی راه زیادی نیست. این کلام خداست و چه تکان دهنده است این هشدار!

و لا تکونوا کالذین نسواالله فانسهم انفسهم اولئک هم الفاسقون. حشر/ ۱۹  و نباشید مانند آنان که فراموش کردند خدا را، پس فراموششان ساخت از خودشان، همانا ایشان نافرمانان هستند.

حواست هست به خودت؟!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

درس آموزی بی قراریهایم :

حواست هست جنگ شده تا مرد و نامرد را از هم معلوم کند؟!

حواست هست جنگ شده تا باز تعبیر کند کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را؟ 

حواست هست همیشه روزی در سال هست که خون بر شمشیر پیروز است؟

حواست هست داریم آزموده می‌شویم بعد از خواندن عمری «اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و ...

حواست هست به غربت و مظلومیت سیدنا الخامنه‌ای که نشسته داخل خیمه‌ای، تکیه داده به شمشیرش و آن بیرون غوغای نهروانیان؟!

حواست هست به تکرار تاریخ؟

حواست هست به خودت؟!

  • سرباز گمنام

 

به نام  شهدای گمنام و برای شهدای گمنام

منم نشسته در کرانه‌های ناپیدای خوف از رد شدن در امتحان عشق! شمائید  ایستاده بر بلندای روشن مقبول شدن از جانب جناب حضرت ربّ العالمین» در شبی که انگار دوزخ و جنت هر دو برابر چشمان من است!
و من سخت دلتنگ شبهای شهرالله می‌شوم...
مرغ دلم بیقراری می‌کند برای زمزمه‌های «الهی اجرنی من الیم غضبک و عظیم سخطک»
و دو چشم نافذ شما، سرگردانیهای مرا صدچندان می‌کند...
و به هر سو که می‌نگرم فقط شمائید، ایستاده بر بلندای روشن مقبول شدن از جانب جناب حضرت ربّ العالمین
و دیگر چشمه کلمات من خشک می‌شوند در تحیر آنچه که می‌بینم... و صوت شریف و ملکوتی سید مرتضی در هفت توی ذهنم می‌پیچد که با همان آرامش و سکینه کلامش می‌گوید «کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی سیدالشهدا علیه‌السلام، یکایک از صلب پدران و رحم مادرانشان پای به سیاره زمین می‌گذارند و در زیر خیمه‌های پشمینه و یا در خانه‌های کاهگلی بزرگ می‌شوند و خود را به صحرای کربلا می‌رسانند...» 

و باز هم فرهنگ واژگان علمدار روایت فتح به دادم می‌رسد در تکلم با شما شهدای عزیز و گمنام... آنگاه که آرام و مطمئن می‌گوید «هجرت، مقدمه جهاد است و مردان حق را سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند. مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند» 

مرا بگذار و بگذر!
و قلمم را همان نی هفت بند جدا شده از نیستان معنا بدان که هر چه در آن بدمی از نفس‌های ملکوتی‌ات، ناله‌های حزین از شیدایی تو از آن شنیده خواهد شد... 

اگر چه گفته‌اند «گر ازین گم بودگی بازش دهند / صنع بین گردد بسی رازش دهند» اما شما رازتان را با من نگوئید که من هنوز گمگشته شبهای سرگردانی هزار در هزار خوف و رجایم. شما با این قلم شیدا راز بگوئید که چونان نی جدا شده از نیستان ناله‌ها خواهد کرد در این پریشانی بزرگ... و گرنه رازگو و رازشنو را می‌باید که سنخیتی. 


و من کجا با شما سنخیتی می توانم داشتن باشم، حال آنکه شما همانهائید که گفته بودید «کسی می‌تواند از سیم‌خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد » «توان ما به میزان امکانات در اختیار ما نیست، به میزان اتصال ما به خداست»....

و من که مغلوب نفس و بازیهای فریبنده زندگی گشته‌ام کجا از سیم خاردارهای نفس گذشته‌ام؟و شما که غالبا فاتح میدان جهاد اکبر نیز بودید، کجا در سیم خارداهای دشمن و نفس ‌گیر کردید؟ 
سنخیتی نیست میان من، که گمگشته هزاران ساله در میدان جهاد اکبرم و شما که فاتحان دو جبهه جهاد اکبر و جهاد اصغرید...
اما شما مرا و ما را بگذار و بگذر! راز بگوئید... 
با این قلم که نی هفت بند دو لبه است راز بگوئید...
بدم در این نی و بگذار نوای نینوا از آن بشنوند اهل عالم مرا آشنا بدان...                                       . که راز مگویید گلزار شهدا را می‌شناسم...
می‌دانم که گفته‌اند «خاموش که گفتنی نتان گفت / رازش باید ز راه جان گفت» اما شما که جمله جان گشته‌ای در این معنا و نفسهایتان همه الصاق به عاشورا یافته‌اند، یک نفس که در این نی بدمی آتش به عالم خواهد زد و خاکسترمان خواهد کرد... 

و می‌دانم که گفته‌اند «راز او گوید که دارد عقل و هوش / چون فنا گردد، فنا را نیست راز» اما شما که دیگر از فنا در فنا و محو در محو گذشته‌اید، اگر می‌خواستید گوشه چشمی به ما قبرستان‌نشینان عادات سخیف نکنید، رخصت نمی‌دادید چنین خلوتی را...
و گرنه اینجا زمین است! شما کجا و اینجا کجا؟! 

مگر آمدنتان برای دادن اشارتی کوچک به ما تشنه‌کامان نبوده؟
مگر آمدنتان برای گفتن رازی که از خاک بلندمان کند نبوده؟
مگر شما نیز جزء هفتاد و سومین یار ابی‌عبدالله علیه‌السلام نیستید؟
اگر شما نیز جزء هفتاد و سومین از یاران اویید، باید که چونان او کریم شده باشید ، از کریم جز بخشیدن انتظار نمی‌رود... 

از راز شما، ثقیل و سخت... در شبی چنین عجیب و طولانی که راز شما ثقل آن را دو چندان می‌کند...
مگر نه که اینجا حساب و کتابش با همه جا فرق می‌کند؟
مگر نه که اینجا هرگز، دو دو تا، چهار تا نمی‌شود؟
مگر نه که اینجا عشق هم کوچک می‌نماید؟!
عجب معنای ثقیلی! مگر از عشق فراتر نیز هست؟!
اگر جز شما بود نشسته در برابرمو در افکارم ، امروز هرگز بر زبان نمی‌آوردمتان...

یادتان باشد که شما گفتید!
و شما اگر به گفتن راز نیامده‌اید، پس به چه کار آمده‌اید؟
آخر اینجا زمین است!
شما کجا و اینجا کجا؟!

 -------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

ما هم بیقراریم...
ما هم اشتیاق شهادت داریم...
ما هم سر نهاده‌ایم به پای روح‌الله ثانی «سیدنا الخامنه‌ای» تا بلکه با نثار خونمان در راهش آرام و قرار بگیریم...
ما هم عاشقیم! یاریمان کنید در این بی قراری دلبرای شهادت! ما هم عاشقیم...

  • سرباز گمنام
 
خاطره‌ای محو است! اما فکر می‌کنم از همان قاب چوبی با حاشیه طلایی اتاقم شروع شد، همانی که با انعکاس پرتوهای خورشید، دیوارها را به بازی نور می‌گرفت! 

همانی که ساده و آرام نوشته بود:
«خدایا! به سوی تو می‌آیم، از عالم و عالمیان می‌گریزم تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده! مصطفی چمران» 
این کلمات که وزن‌شان آسمانی بود و طعم‌شان به گمانم بهشتی، پرواز می‌کردند در روحم و به دلم می‌نشستند. 


اگر قاب عکس در و دیوار اتاق کودکی‌ام را به بازی گرفته بود، حالا کتاب‌هایش، دلم را به بازی گرفته است! می‌برد مرا تا اوج بعد رهایم می‌کند که حالا خودت به تنهایی پرواز کن! 
این است چمران!
دلم معجزه می‌خواهد!
معجزه‌هایی از جنس چمران، اتفاقاتی شبیه به خودش!
شبیه به بازگشت امام موسی صدر، همان کسی که از تمام وجودش برایش نوشت:
«وصیت می‌کنم... 
به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی(ع) می‌دانم! او را وارث حسین(ع) می‌خوانم!
کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق‌طلبی، و بالاخره شهادت است! آری به امام موسی صدر وصیت می‌کنم! 
تو ای محبوب من، دنیایی جدید به روی من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم...» 

و روحم؛
دنیای چمران را می‌خواهد، همان که در مقابل چشمانش کوچک و تار شده بود!
و جانم؛
شیرینی غم‌هایش و آرامش روانش را، همان غم‌هایی که برایشان آغوش باز کرده بود!
و اوج پروازش؛ 

وقتی که حضرت امام درباره این شهید بزرگوار نوشت:
... او با سرافرازی زیست، با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.
هنر آن است که بی‌هیاهوی سیاسی و «خودنمایی»هایی شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست! او در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت ...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
 دلم برای چمران تنگ شده....
جمله ای بود که حضرت امام بعد از شهادت دکتر چمران گفتند :
آخر خرداد یعنی آسمانی شدن دکتر چمران ، مردی که آنقدر خوب بود که هنوز هم نامش نشانه خوی هاست و دلتنگ کننده همه ما!

  • سرباز گمنام