سرباز گمنام

دغدغه های بیسیم چی مجنون
طبقه بندی موضوعی

بسم ا لله الرحمن الرحیم

والعصر. ان الانسان لفی خسر. 

الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر !

ابتدا سخنم را شروع می کنم به خسران بزرگ خودم ! خسران بزرگ تمام ابنای بشری؛ از اول تا به اکنون... ابتدا کردم سخنم را به آنچه که بخواهم در پایان بگویم !

...« بصیرت »آنچه نگذارد که آدمی تابع شرایط گردد و ایمان و عمل صالح به بار آورد. عمل صالحی از روی شناخت و تشخیص و نه کورکورانه .

آنچه ...« بصیرت » اصل زیستن و چرایی زیستنمان را معنا ببخشد. همه اینها را که با خودت مرور کنی و به اینجای بحث برسی؛ یک جواب بیشتر نداری !

آنها که غیر از این جوابی برای این پرسش بزرگ پیدا می کنند به بازی الفاظ خود را فریفته اند...

یک جواب ! اگر چرایی زیستنت را بدانی، مرگت هم حیات است و این چنین است که می فرماید :

« و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء »

ماندن و یا رفتن... مهم انتخاب درست است. و زمانی که ماندن، راکد شدن است باید رفت و جاری شد...

... اینجاست که اگر نتوانیم من و تو راه شهیدان  را برویم و از جمله اصحاب عاشورایی امام حسین علیه اسلام بشویم، می باید از هر کجای راه که باشیم به قافله از جان گذشتگان او بپیوندیم و آنگونه زندگی کنیم که عاشق رفتن باشیم !

« مهم آن است که اهل جهاد باشیم »

عجیب نیست که مومنان عاشق حیات و زندگی اند، چرا که فلسفه بودن و حیاتشان از ایمانشان سرچشمه می گیرد و هر آنچه رنگ الهی گرفت جاودانه شد...  همانطور که سید مرتضی بزرگوار می گوید 

 « زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است »

«مهم آن است که ما با آرمانهایمان زنده ایم »

زیستن و حیات به خودی خود که زیباست اما زیباتر آن است که ابتدا چرای یاش را بدانی و بعد هم به راه ربّ العالمین فدایش کنی.

این همان شیفتگی ای بود که کلام امام روح الله در جانهای شیداییان امام حسین علیه اسلام ایجاد کرد...

 تا به حال زندگی ات شهیدی داشته است؟ !

تعجب نکن ! اهل دنیا را به حال خود واگذار که آرمانهای ما را شعار می خوانند و شعار را چیز ناخوشایندی می شمارند و در حیرتم که چطور بدون آرمان زندگی میکنند !

اصلا مگر می شود بدون شعار و آرمان زندگی کرد؟ !

به راستی مگر 30 سال چقدر زیاد است که از آرمانها و شعارهامان خسته شویم؟ !

به راستی زندگی که فلسفه و چرایی اش رنگی از عاشورای بیداری و مرگ آگاهی حسین بن علی علیه السلام نداشته باشد، حیات است؟ !

 « و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب »

و در عظمت شعائر همین بس که کلام الله، آنها را منتسب به خود خداوند می داند و بزرگ داشتن آنها را از تقوای قلب می داند. و شهادت از همین شعائرالله است...

از این جهت پرسیدم آیا تا به حال زندگی ات شهیدی داشته است؟ !

اهل دنیا را به حال خود واگذار که باورهای من و تو را چون نمی فهمند به تمسخر بگیرند... خوب است اگر شهیدی داشته باشی که شاهد لحظات حیاتت باشد و شفیع لحظات دنیای دیگرت.

مباد که از این حضور گسترده الهی که تمام عالمین را احاطه کرده است جا بمانیم...

مباد که این عالم حضور شان را درک کنیم و از کنارش ساده بگذریم و حظّی از این محیط عنایت محض الهی نبریم... مباد که بخندیم ....

« بیائید ما هم زندگیمان را رنگی از شعائرالله ببخشیم و خانه ها و مغازه ها و مدرسه ها و خیابانها و کوچ ههامان را رنگ خدا بزنیم »

گمانم این است که زندگی های تجملاتی و اشرافی به سبک مدرن و لوکس، پیشرفت و رفاه و راحتی است !

اگر تشریفاتی و بی درد و بی دغدغه زیستن رفاه است و آسایش؛ چرا دیگر آرامش کیمیا گشته است؟ !

همه مشکلات از آنجا آغاز شد که گمان کردیم شعائر متعلق به سالهای جنگ است و اکنون که دیگر جنگی نیست شعائر هم به درد نمی خورند !

همه مشکلات از جایی شروع شد که پنداشتیم تصاویر شهدا و دیوار نوشته های سالهای جهاد و لباس های خاکی و رفتارهای خاکی از مد افتاد !

همه گرفتاری از جایی شروع شد که تصاویر و عکسهای شهیدان را از دیوارهای خانه و مغازه و مدرسه و خیابانهامان برداشتیم و جای آنها تصاویر تبلیغاتی گذاشتیم و هر چه رنگ و بوی معنویت داشت برایمان کهنه شدند و از زندگ یهامان بیرون رفتند !

ما گرفتار اوهام گشت هایم ؟؟! و به راستی که نمی دانم و نمی فهمم زندگی بدون شعار و آرمان، چه زندگی است؟

بیائید زندگی مان شهیدی داشته باشد که شاهد تمام حالات و آناتمان باشد تا شاید از این رهگذر، حضور ربّ العالمین را درک کنیم و در این محیط گسترده حضور خداوندی، اگر نتوانیم که اصلا معصیت نکنیم، حداقل کمتر دچار خطا بشویم

من هم شهیدی یا شهیدانی دارم ! که صلابت و ایمانش مرا سخت به شریفه قرآنی کانهم بنیان مرصوص منتقل می کند...

اگر می خواهی جاودانگی نهضت امام روح الله را به عینه مشاهده کنی، باید سری به مزارها و خانه های شهیدان در روستاها بزنی و از نزدیک پدران و مادرانشان را ببینی... آنجا هنوز عطر نفس های عاشورائیان بیداد می کند و در کوچه باغهای معطر یاد و خاطره شهیدانش، نور و طراوت موج می زند...

و چه کیمیاگری می کند با دلهای زنگار گرفته من که گرفتار روزمرگی ها گشته ایم، این مزارهای باصفای یکرنگ عاشورایی. با خودم  می اندیشیدم لابد برای اثبات بندگی... و عاشقی !

اما جمله ام درست نبود ! اثبات کند ! اثبات کردن برای معشوقی که بصیر و سمیع و علیم است بر تمام احوال بندگانش؛ منزّه است از این تعابیر...

مردم دنیا را واگذاریم به خودشان  بیا شهیدی داشته باشیم که شاهد حالات و آنات حیات دنیایی مان باشد و شفیع حیات اخرویمان و حضورش ما را به حضور بسیط و لایتناهی ربّ العالمین منتقل کند بیائید به مانند مادران شهیدان که با صبر شگفت انگیز و ایمانشان انقلابی ماندند ، انقلابی بمانیم و هرگاه از این مادران درباره شهیدانشان بپرسید فقط یک جمله را با یقین کامل می گویند :

 هیچکس حق ندارد شهیدان را فراموش کند!

و برای ما هم دعا کنید شاید آنها گوشه چشمی هم به ما کنند

 

 

 

 

  • سرباز گمنام

دلم گرفته بود و از روی عادت هوای دردودل با شما به سرم زد
میدانم که اگر قدم از قدم برمی دارم برای زیارتتان و پا بوسی مزارتان این خود شمائید که دعوتم میکنید
وقتی اشک می آید یعنی تو مرا خوانده ای
هر چند تو خوب می دانی که گریه هایم در گلزار شما برای سرگردانی و گمراهی خودم است وگرنه شما که عند ربهم یرزقونید و ما......
دلم از روزگار و مردمانش گرفته است می آیم دفترم را می گشایم و می نویسم از درد هایم ؛ از غربت بی دردی ؛ درد ماندن در تعلقلت دنیا
درد اینکه تو هم نام داری و هم نشان اما گمنامت میخوانند...
فکر میکنم که چه خوب شد که بار سفر بستید و نماندید
شاید می دانستید روزی به اینجا می رسیم که سرود رفتن را فریاد برآوردید و ماندن را تاب نیاوردید. پرواز کردید تا بازماندگان را در بهت و غفلت و ناآگاهی خودشان تنها بگذارید

چه خوب شد نماندید که ببینید بی حیایی و بی عفتی و اسراف و تجمل موجب مباهات مردم شهر است.

چه خوب شد نماندید که ببینید خونتان را چگونه در خیابانهای شهر پایمال می کنیم و تنها به این بسنده می کنیم که شرمساریم.

چه خوب شد نماندید که ببینید به مقدساتمان به امام مان توهین میکنند و ما فقط سکوت می کنیم ؛ سگوتی مرگبار

چه خوب شد نماندید که ببینید ما امانتدار خوبی نبودیم آنجا که هنگام شهادت گفتید ما سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت میدهیم
چه خوب شد نماندید که ببینید ما امانتداران خوبی نبودیم و خونتان را فرش راه رهگذران کردیم

چه خوب شد نماندید که ببینید ما برخلاف شما که سر در راه امامتان فدا کردید ؛ سید علی را تنها گذاشته ایم.

چه خوب شد نماندید که ببینید که در این شهر دیدن گناه و منکر عادت شده است.

چه خوب شد نماندید که ببینید کوتاهی کردیم ...... فراموش کردیم ......و از یاد بردیمتان.

چه خوب شد نماندید که ببینید که برخلاف سنگر های شما در سنگرهای ما
دعوا بر سر پست و مقام و دنیاست.

چه خوب شد نماندید که ببینید ایمان و عاطفه و ایثار چوب حراج خورده اند در این شهر.

چه خوب شد نماندید که ببینید اینجا بیت المال را غارت میکنند...غیرت را به یغما برده اند...مسئولانمان در هتل های مجلل سمینار و کنگره و همایش برگزار میکنند...به اسلام وصله های ناجور میزنند...سیاست بازان حتی از نام شما هم برای سوء استفاده نمیگذرند...و دانشگاه ها ی ما دچار شده اند به نوعی درد مثلا روشنفکر بودن...و الگوی جوانان ما روشنفکران غربی و اروپایی اند...اینجا عکس شهیدان را از خیابان ها و دانشگاهها جمع میکنند و ...

و مردم بر سرسره ی بیخیالی سوارند.
و تمام شهر پلکهایش را بسته است...انگار که صدسال است به خواب رفته است.

ما هم دوست داریم خوب باشیم... پس برایمان دعا کنید...جوانان ما خوبند...برایمان دعا کنید
دعا کنید ، شور جانبازی‌های شما، نگذارد زمزمه‌های ناپاک نامردان را نظاره کنیم.
دعا کنید یادم نرود که باید روزی و در پیشگاهی به این سوال پاسخ بگویم

که بعد از شهدا چه کرده ایم؟

اما...
کاش از ما نپرسند بعد از شهدا چه کرده اید ؟ آخر چه دارد بگوید انبوهی از نقطه چین ها!!!؟

------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن ۱ :

دیروز از هر چه بود گذشتیم،امروز از هر چه بودیم ...!! 

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز ...!!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود ...!!  
آنجا(جبهه) بوی ایمان می داد و این جا ایمانمان بو !! می دهد...!!
الهی : نصیرمان باش، تا بصیر گردیم

بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم

پ ن ۲ :

 اما باز هم امیدی هست!!!
آری ! تا ولایت هست هنوز امید داریم
ای شهیدان ، ما شما را هنوز از یاد نبرده ایم...
زمزمه های نیمه شب و مردانگی های روزتان را از یاد نبرده ایم...
چهره های معصومانه و سکوت مظلومانه تان را از یاد نبرده ایم.......
«عاشورا»ی صبح و «جامعه کبیره» شبهایتان را از یاد نبرده ایم...
عشق ولایت و شور شهادت را از یاد نبرده ایم...
نماز حسینی(ع) و جهاد خمینی(ره) را از یاد نبرده ایم...
آری ای شهید ...
عهدی دیگر با خدای خویش تازه می کنیم که تا کرانه های تاریخ ، تا واپسین مرگ ، تا قیام قیامت دست از دامان مولای خویش « حسین بن علی(ع » نکشیم و تا آخرین لحظه زندگی و تا آخرین قطره خون رهبر عزیز و مقتدای فاطمی خود « سید علی حسینی خامنه ای »  را تنها نگذاریم...

 

وصیت نامه شهید مهدی باکری در ادامه مطلب

  • سرباز گمنام
خدای من! ای نیکی اعلا! برترین لذات، سخن گفتن با توست.
 دوست داشتم بر درگاه تو مشتی خاک بودم، اما چه کنم که ظلمت‌زدگان را راهی به بزم منیران نیست.
می‌دانم که رستگاران درگاه تو راست‌گویان‌اند.

 آنان که صدق پیش آورده‌اند و عشق برده‌اند و در نگاه تو جاویدان گشته‌اند؛ آنان که بر تو سلام دادند و به سلامت رسیدند.

آری سیمرغ معرفتت در مأمن جان آنانی می‌نشیند که سیمرغ هزار رنگ هوا را به عنقای تو برده‌اند و به حریم امن دیدارت راه یافته‌اند؛ آنان که فقر تو را فخر خویش نمودند و سعادت دو سرای را بهره بردند و بر بهشت لقایت، تقرب یافتند.

الهی! تو هماره خویش را به لطف و رحمت ازلی‌ات بر ما عرضه می‌داری؛ حال آنکه ما از اینکه جان خویش را به تو عرضه داریم، پیوسته در گریزیم و این تنها از آن ‌روست که «ما عرفناک حق معرفتک».

دوست می‌داری ما را پیش از آنکه دوست بداریمت و عشق ما به تو از عشق توست به ما. نخست سخن «یحبهم» گفتی و سپس حدیث «یحبونه».

 تو در مایی و با ما و حال آنکه ما به جهلی قدیم، هماره تو را در بیرون جسته‌ایم. هزاران هزار افسوس بر این همه فراق!... .

چه غریبانه به دنبال خودم در وجود تو میگردم که هر دم با صورتی بر من ظاهر میشوی وچه با امید وصل تو خوشم اکنون که صدای مرا می شنوی با حالتی زار امن یجیب خوان به سوی تو می آیم و اظهار میکنم بنده روسیاه تو هستم، وخاک آستان پربرکت تو، چه بگویم که زبان قاصر است...


  • سرباز گمنام

به تکرار تاریخ آزموده می‌شویم

حواسمان باید به مزارهای خلوت کلیدداران عالم حضور باشد. حواسمان باید به مادران و پدران فراموش شده و از یاد رفته شان باشد.حواسمان باید به وصیتنامه های خوانده نشده! و گرد و غبار گرفته شان باشد...حواسمان باید به همه چیز باشد!

جنگ شد و تعبیر شد «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»

 جنگ شد تا آنان که عمری به درگاه خداوند نالیده‌اند و خوانده‌اند که «اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و الذابین عنه و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه والممتثلین لاوامره والمحامین عنه و السابقین الی ارادته و المستشهدین بین یدیه» آزموده شوند که چه‌اندازه صادقند در آنچه به ناله و تضرع به درگاه ربّ العالمین عرضه داشته‌اند

جنگ شد تا مرد و نامرد را از هم جدا کند... و علیرغم آن همه خسارات و مضرّات و تلفات که جنگ داشت، اینها را هم که بشماری، تازه می‌فهمی چرا حضرت روح الله ، جنگ و جهاد را سفره گسترده نعمات و عنایات الهی دانست 

صبر کن! گمان نکنی که اینها، همه فقط در گذشته بوده که گذشت! نه ، اینها که گذشت، اما سفره جهاد هنوز باز است و عنایات الهی هنوز هم اگر بخواهی جاری است و می‌بارند بر ما! جنگ است هنوز اینجا! همین جا...

در مدرسه، در دانشگاه، در خیابان، در کوچه... همه جا و همه جا!

دو جنگ پیچیده و بزرگ که در هیچ‌کدام، دشمنان و سنگرها و اسلحه‌ها و خاکریزها قابل رؤیت نیستند! جنگی که با دشمنان کینه توز و مستکبر داریم در عالم و خوب که نگاه کنی تا خیابانها و کوچه ها و مدرسه ها و دانشگاه هایمان پیش آمده‌اند. و جنگی با نفس حریص خویش و با فرعونیت و انانیت خویش... شرح جنگ اول را که بسیار در کلام مولانا الخامنه‌ای شنیده‌ای، آنگاه که بشیر و نذیر راهمان می‌شود.

شرح جنگ دوم را هم در کلام امام روح الله بشنو:

«... پس بر جوانها حتم و لازم است که تا فرصت جوانی و صفای باطنی و فطرت اصلی باقی و دست نخورده است، درصدد تصفیه و تزکیه برآیند و ریشه های اخلاق فاسده و اوصاف ظلمانیه را از قلوب خود برکنند که با بودن یکی از اخلاق زشت ناهنجار، سعادت انسان در خطر عظیم است و نیز در ایام جوانی اراده و تصمیم انسان، جوان است و محکم. از این جهت نیز، اصلاح برای انسان آسانتر است ولی در پیری که اراده سست و تصمیم پیر است، چیره شدن بر قوا مشکل‌تر است.»

تا به حال شده بر سر مزار شهیدی زانوهایت بلرزد و ضربان قلبت تندتر شود و حال گمگشته‌ای را گم کرده بودی که پیدا شده است؟! تا به حال شده بر سر مزار شهیدی آنچنان نگاهت گرمی کند به نگاه عکس داخل حجله ابدی‌اش که با خودت گویی حتی از بستگان او به وی نزدیکتری؟!

دیده‌ای که گاه ماه‌ها و ماه‌ها و ماه‌ها نگاهی و حضوری ذهن و دلت را درگیر کند؟! فرقی نیست میان شهدا، همه آنها کلیدداران عالم حضورند و همه بل احیاء و همه روزی خورنده بر سر سفره های اکرام و عنایات بی‌پایان خداوند .

فرقی نیست... اما اینکه کدام را با تو دستگیری بزرگ باشد و شفاعت نجات بخش؛ تا آنان که را خواهند و میل شان به که باشد! در این هم فرقی نیست! هر کدام که شفاعتت کند پذیرفته و مقبول درگاه ربّ العالمین است.

 فقط من و تو باید که حواسمان باشد! حواسمان باید به نامهایی که دارد برسر در ورودی کوچه ها به فراموشی سپرده می‌شود باشد. حواسمان باید به نامهای زندگان و شایستگان بر روی خیابانها و معابر و بزرگراه‌ها و کوچه ها که دارد جایش را به نام گلها و گیاهان می‌دهد باشد!

حواسمان باید به مزارهای خلوت کلیدداران عالم حضور باشد. حواسمان باید به مادران و پدران فراموش شده و از یاد رفته شان باشد.حواسمان باید به وصیتنامه های خوانده نشده و گرد و غبار گرفته شان باشد. حواسمان باید به نگاه های نافذ و زیبایشان در هر سحرگاه و هر شامگاه، بالای سرمان باشد.حواسمان باید به خودمان و غفلت روز افزونمان باشد... حواسمان باید به همه چیز باشد! به همه چیز....

امام که آمد نور آمد. روشنایی آمد. پرده ها کنار رفتند و آرامش و اطمینان قلبی آمد. همه خوبیها آمد... همه خوبیها نمی‌ماند اگر خونها نبود!خونهایی که مشت می‌شد و بر دهان شیطان بزرگ کوبیده می‌شد. خونهایی که زیر دینشان داریم نفس می‌کشیم. خونهایی که مسلّماً و یقیناً خون من و تو از آنها رنگین‌تر نیست! خونهایی که دماء الشهدایند و حرمت دارند. خونهایی که قیام می‌کنند و تمام عالم را فرا می‌گیرند...

از خون گفتم. از خون شهید و از حرمت و قداستش تا با تو از آنچه شریف‌تر است از خون شهید، بگویم! عجبا! مگر از خون شهید شریف‌تر هم هست؟ من نمی‌گویم! خودشان گفتند! خود شهیدان! خود قبیله بزرگ و عظیم و آبرومند شهیدان...

وصیتنامه هاشان را که ورق بزنی در بیشتر آنها این جمله به چشمت خواهد خورد که:

خواهرم، سیاهی حجاب تو کوبنده‌تر از سرخی خون من است. کوبنده‌تر است؛ شریف‌تر است؛ سلاحی کاری‌تر است؛ مقدس‌تر است؛ عالی‌تر است.

 مقدس‌تر است؛ چرا که یادگار بزرگ بانوی عالمین فاطمه زهرا سلام‌الله علیهاست. 

سلاحی کاری‌تر از خون شهداست؛ چرا که مراقبه ساعات طوفانی زینب کبری سلام الله علیهاست.

کوبنده‌تر است؛ چرا که سدّ است در برابر خواسته شیطان بزرگ در شبیخون فرهنگی که قسم یاد کرده تا هر چه باور را در عالم نابود کند.

شریف‌تر است؛ چرا که حق خداوندیست و نه حق بشری.

عالی‌تر است؛ چرا که اسلحه امروز من و تو در جنگ پنهان و ناپیدای نرم است.

... اگر روزی احساس کردی سر جای خودت نیستی، دور خودت نچرخ! سرگیجه نگیر! به عالم و آدم بد و بی‌راه نگو! لحظه‌ای بایست. همان جا که ایستاده‌ای بنشین. هر چه که هست باید با خودت حلش کنی!اگر احساس کنی تعریف زن یا مرد در عالم گم شده و هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست، آن لحظه به حرف من رسیده‌ای!که چه دارم می گویم!

حجاب و غیرتی که امروز از دختران و پسران این سرزمین غارت شود پیروزی شیطان بزرگ و دشمنان قسم خورده این انقلاب است در جنگی ناپیدا و پنهان و نابرابر که جنگ نرمش می‌خوانیم. حجاب و غیرتی که امروز غارت شود، ضربه‌ای کاریست که فردا با گم کردن هویت خویش بدان خواهیم رسید...

 گفتم که باید حواسمان به همه چیز باشد. گفتم که باید حواسمان به خودمان باشد...از خود فراموشی تا خدا فراموشی راه زیادی نیست. این کلام خداست و چه تکان دهنده است این هشدار!

و لا تکونوا کالذین نسواالله فانسهم انفسهم اولئک هم الفاسقون. حشر/ ۱۹  و نباشید مانند آنان که فراموش کردند خدا را، پس فراموششان ساخت از خودشان، همانا ایشان نافرمانان هستند.

حواست هست به خودت؟!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

درس آموزی بی قراریهایم :

حواست هست جنگ شده تا مرد و نامرد را از هم معلوم کند؟!

حواست هست جنگ شده تا باز تعبیر کند کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را؟ 

حواست هست همیشه روزی در سال هست که خون بر شمشیر پیروز است؟

حواست هست داریم آزموده می‌شویم بعد از خواندن عمری «اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و ...

حواست هست به غربت و مظلومیت سیدنا الخامنه‌ای که نشسته داخل خیمه‌ای، تکیه داده به شمشیرش و آن بیرون غوغای نهروانیان؟!

حواست هست به تکرار تاریخ؟

حواست هست به خودت؟!

  • سرباز گمنام

 

به نام  شهدای گمنام و برای شهدای گمنام

منم نشسته در کرانه‌های ناپیدای خوف از رد شدن در امتحان عشق! شمائید  ایستاده بر بلندای روشن مقبول شدن از جانب جناب حضرت ربّ العالمین» در شبی که انگار دوزخ و جنت هر دو برابر چشمان من است!
و من سخت دلتنگ شبهای شهرالله می‌شوم...
مرغ دلم بیقراری می‌کند برای زمزمه‌های «الهی اجرنی من الیم غضبک و عظیم سخطک»
و دو چشم نافذ شما، سرگردانیهای مرا صدچندان می‌کند...
و به هر سو که می‌نگرم فقط شمائید، ایستاده بر بلندای روشن مقبول شدن از جانب جناب حضرت ربّ العالمین
و دیگر چشمه کلمات من خشک می‌شوند در تحیر آنچه که می‌بینم... و صوت شریف و ملکوتی سید مرتضی در هفت توی ذهنم می‌پیچد که با همان آرامش و سکینه کلامش می‌گوید «کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی سیدالشهدا علیه‌السلام، یکایک از صلب پدران و رحم مادرانشان پای به سیاره زمین می‌گذارند و در زیر خیمه‌های پشمینه و یا در خانه‌های کاهگلی بزرگ می‌شوند و خود را به صحرای کربلا می‌رسانند...» 

و باز هم فرهنگ واژگان علمدار روایت فتح به دادم می‌رسد در تکلم با شما شهدای عزیز و گمنام... آنگاه که آرام و مطمئن می‌گوید «هجرت، مقدمه جهاد است و مردان حق را سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند. مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند» 

مرا بگذار و بگذر!
و قلمم را همان نی هفت بند جدا شده از نیستان معنا بدان که هر چه در آن بدمی از نفس‌های ملکوتی‌ات، ناله‌های حزین از شیدایی تو از آن شنیده خواهد شد... 

اگر چه گفته‌اند «گر ازین گم بودگی بازش دهند / صنع بین گردد بسی رازش دهند» اما شما رازتان را با من نگوئید که من هنوز گمگشته شبهای سرگردانی هزار در هزار خوف و رجایم. شما با این قلم شیدا راز بگوئید که چونان نی جدا شده از نیستان ناله‌ها خواهد کرد در این پریشانی بزرگ... و گرنه رازگو و رازشنو را می‌باید که سنخیتی. 


و من کجا با شما سنخیتی می توانم داشتن باشم، حال آنکه شما همانهائید که گفته بودید «کسی می‌تواند از سیم‌خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد » «توان ما به میزان امکانات در اختیار ما نیست، به میزان اتصال ما به خداست»....

و من که مغلوب نفس و بازیهای فریبنده زندگی گشته‌ام کجا از سیم خاردارهای نفس گذشته‌ام؟و شما که غالبا فاتح میدان جهاد اکبر نیز بودید، کجا در سیم خارداهای دشمن و نفس ‌گیر کردید؟ 
سنخیتی نیست میان من، که گمگشته هزاران ساله در میدان جهاد اکبرم و شما که فاتحان دو جبهه جهاد اکبر و جهاد اصغرید...
اما شما مرا و ما را بگذار و بگذر! راز بگوئید... 
با این قلم که نی هفت بند دو لبه است راز بگوئید...
بدم در این نی و بگذار نوای نینوا از آن بشنوند اهل عالم مرا آشنا بدان...                                       . که راز مگویید گلزار شهدا را می‌شناسم...
می‌دانم که گفته‌اند «خاموش که گفتنی نتان گفت / رازش باید ز راه جان گفت» اما شما که جمله جان گشته‌ای در این معنا و نفسهایتان همه الصاق به عاشورا یافته‌اند، یک نفس که در این نی بدمی آتش به عالم خواهد زد و خاکسترمان خواهد کرد... 

و می‌دانم که گفته‌اند «راز او گوید که دارد عقل و هوش / چون فنا گردد، فنا را نیست راز» اما شما که دیگر از فنا در فنا و محو در محو گذشته‌اید، اگر می‌خواستید گوشه چشمی به ما قبرستان‌نشینان عادات سخیف نکنید، رخصت نمی‌دادید چنین خلوتی را...
و گرنه اینجا زمین است! شما کجا و اینجا کجا؟! 

مگر آمدنتان برای دادن اشارتی کوچک به ما تشنه‌کامان نبوده؟
مگر آمدنتان برای گفتن رازی که از خاک بلندمان کند نبوده؟
مگر شما نیز جزء هفتاد و سومین یار ابی‌عبدالله علیه‌السلام نیستید؟
اگر شما نیز جزء هفتاد و سومین از یاران اویید، باید که چونان او کریم شده باشید ، از کریم جز بخشیدن انتظار نمی‌رود... 

از راز شما، ثقیل و سخت... در شبی چنین عجیب و طولانی که راز شما ثقل آن را دو چندان می‌کند...
مگر نه که اینجا حساب و کتابش با همه جا فرق می‌کند؟
مگر نه که اینجا هرگز، دو دو تا، چهار تا نمی‌شود؟
مگر نه که اینجا عشق هم کوچک می‌نماید؟!
عجب معنای ثقیلی! مگر از عشق فراتر نیز هست؟!
اگر جز شما بود نشسته در برابرمو در افکارم ، امروز هرگز بر زبان نمی‌آوردمتان...

یادتان باشد که شما گفتید!
و شما اگر به گفتن راز نیامده‌اید، پس به چه کار آمده‌اید؟
آخر اینجا زمین است!
شما کجا و اینجا کجا؟!

 -------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

ما هم بیقراریم...
ما هم اشتیاق شهادت داریم...
ما هم سر نهاده‌ایم به پای روح‌الله ثانی «سیدنا الخامنه‌ای» تا بلکه با نثار خونمان در راهش آرام و قرار بگیریم...
ما هم عاشقیم! یاریمان کنید در این بی قراری دلبرای شهادت! ما هم عاشقیم...

  • سرباز گمنام
 
خاطره‌ای محو است! اما فکر می‌کنم از همان قاب چوبی با حاشیه طلایی اتاقم شروع شد، همانی که با انعکاس پرتوهای خورشید، دیوارها را به بازی نور می‌گرفت! 

همانی که ساده و آرام نوشته بود:
«خدایا! به سوی تو می‌آیم، از عالم و عالمیان می‌گریزم تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده! مصطفی چمران» 
این کلمات که وزن‌شان آسمانی بود و طعم‌شان به گمانم بهشتی، پرواز می‌کردند در روحم و به دلم می‌نشستند. 


اگر قاب عکس در و دیوار اتاق کودکی‌ام را به بازی گرفته بود، حالا کتاب‌هایش، دلم را به بازی گرفته است! می‌برد مرا تا اوج بعد رهایم می‌کند که حالا خودت به تنهایی پرواز کن! 
این است چمران!
دلم معجزه می‌خواهد!
معجزه‌هایی از جنس چمران، اتفاقاتی شبیه به خودش!
شبیه به بازگشت امام موسی صدر، همان کسی که از تمام وجودش برایش نوشت:
«وصیت می‌کنم... 
به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی(ع) می‌دانم! او را وارث حسین(ع) می‌خوانم!
کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق‌طلبی، و بالاخره شهادت است! آری به امام موسی صدر وصیت می‌کنم! 
تو ای محبوب من، دنیایی جدید به روی من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم...» 

و روحم؛
دنیای چمران را می‌خواهد، همان که در مقابل چشمانش کوچک و تار شده بود!
و جانم؛
شیرینی غم‌هایش و آرامش روانش را، همان غم‌هایی که برایشان آغوش باز کرده بود!
و اوج پروازش؛ 

وقتی که حضرت امام درباره این شهید بزرگوار نوشت:
... او با سرافرازی زیست، با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.
هنر آن است که بی‌هیاهوی سیاسی و «خودنمایی»هایی شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست! او در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت ...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
 دلم برای چمران تنگ شده....
جمله ای بود که حضرت امام بعد از شهادت دکتر چمران گفتند :
آخر خرداد یعنی آسمانی شدن دکتر چمران ، مردی که آنقدر خوب بود که هنوز هم نامش نشانه خوی هاست و دلتنگ کننده همه ما!

  • سرباز گمنام

ارکان دین در کلام امیرمومنان علی(ع)

إِنَّ أَفْضَلَ مَاتَوَسَّ َ لبِهِ الْمُتَوَسِّلُونَ إِلیَ اللَِّه سُبْحَانَهُ وَ تَعَالیَ، الْإِیمَانُ بِهِ وَبِرَسُولِهِ،

 وَالْجِهَادُ فِی سَبِیلِهِ، فَإِنَّهُ ذِرْوَةُ الْإِسْلَامِ؛ و لَکَِمَةُ الْإِخْلَاصِ

فَإِنَّهَا الْفِطْرَةُ؛ وَإِقَامُ الصَّلَاةِ فَإِنَّهَا الْمِلَّةُ؛ وَإِیتَاءُ الزَّ اَکةِ فَإِنَّهَا فَرِیضَةٌ وَاجِبَةٌ؛

وَصَوْمُ شَهْرِ رَمَضَانَ فَإِنَّهُ جُنَّةٌ مِنَ الْعِقَابِ؛ وَحَجُّ الْبیَْتِ وَاعْتَِمارُهُ

فَإِنَّهُمَا نَیْفِ اَینِ الْفَقْرَ و رَیَْحَضَانِ الذَّنْبَ. وَصِلَةُ الرَّحِمِ فَإِنَّهَا مَثْرَاةٌ فِی الْمَالِ،

وَمَنْسَأَةٌ فِی الْأَجَلِ؛ وَصَدَقَةُ السِّرِّ فَإِنَّهَا تُکَفِّرُ الْخَطِیئَةَ؛ وَصَدَقَةُ

الْعلَاَنِ ةَیِ فَإِنَّهَاتَدْفَعُ مِیتَةَ السُّوءِ؛ وَصَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ فَإِنَّهَا تَقِی مَصَارِعَ الْهَوَانِ.

أَفِیضُوا فِی ذِکْرِ اللَِّه فَإِنَّهُ أَحْسَُن الذِّکْرِ، وَارْغَبُوا فِ مَیا وَعَدَ

الْمُتَّقِینَ فَإِنَّ وَعْدَهُ أَصْدَقُ الْوَعْدِ، وَاقْتَدُوا بِهَدْیِ نَبِیِّکُمْ فَإِنَّهُ أَفْضَلُ الْهَدْیِ.

 وَاسْتَنُّوا بِسُنَّتِهِ فَإِنَّهَا أَهْدیَ السُّنَنِ.

برترین و گرامی ترین چیزهایى که انسان را به خداوند سبحان نزدیک می گرداند ده چیز است:

اول) ایمان و اعتراف به خدا و فرستاده هایش.

دوم) جهاد و پیکار در راه حق زیرا جهاد پایه سربلندى و پیشرفت اسلام است.

سوم) کلمه اخلاص و گفتن لااله الاالله و خدا یگانه دانستن که فطرى بشرى است.

چهارم) برپا داشتن نماز که نشانه ملیت دین اسلام است.

پنجم) زکات مال که پرداختن آن به مستحقین واجب است.

ششم) روزه گرفتن در ماه رمضان که سپرى براى جلوگیرى از عذاب و کیفر قیامت است.

هفتم) حج نمودن خانه خدا و به جا آوردن عمره آن که حج و عمره فقر و پریشانى را می زداید و گناه را میشوید و پاک میسازد.

هشتم) نیکویى و رسیدگى به وضع خویشاوندان که موجب افزایش مال و درازى عمر است.

نهم) صدقه دادن پنهان که آن کفاره گناهان و صدقه دادن آشکار که آن مر گهاى بد و غیرطبیعى را برطرف و دور میسازد.

دهم) به جاى آوردن کارهاى نیکو که آدمى را از خوارى و بیچارگى می رهاند.

شتاب کنید در یاد نمودن خدا که یاد خدا بهترین یادهاست، و رغبت نمایید به سوى بهشتى که ذات اقدسش به پرهیزکاران نوید داده است. زیرا که وعده خدا راست ترین وعده هاست، و از راه هدایت پیامبرتان پیروى نمایید که آن نیکوترین راه هدایت است. و به سنّت و طریقه او رفتار نمایید، زیرا طریقه او هدایت کننده ترین سنتها و روشها است و قرآن را بیاموزید که نیکوترین گفتار است و آن را خوب فراگیرید و در آن تدبّر و اندیشه کنید که بهار دلهاست. و از انوار درخشانش شفا و بهبودى بخواهید که قرآن شفا دهنده سینه ها است. و آن را خوب بخوانید که آن سودمندترین داستان هاست و دانشمندى که دانش خویش را به کار نبرد، همچون نادان درمانده و سرگردانى است که همچنان در خواب نادانى و غفلت فرو رفته باشد. بلکه برچنین کسى در قیامت حجت تمام تر، و اندوهش زیادتر، و توبیخ و سرزنشش نزد خدا بیشتر است.

                                                                                                 نهج البلاغه-خطبه 0 11  

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------

پس از یک عمر حساب نکردن...!

زیاد مخواب که فردا سا لها باید زیر خاک بخوابی، زیاد مخور که برای خوردن وقتهاست، زیاد مخند که دلیلی برای خندیدن نیست.

زندگی چند صباحی بیش نیست و نیامده میگذرد؛ آنچنان سریع میگذرد که رود به دریا میپیوندد.چنان زندگی کن که فردا برای رفتنت وحشتی نداشته باشی.

 خدایا! ای مهربا نترین مهربانان؛ای زیباترین زیبایان؛ ای پاکترین پاکان! ای نوید دهنده و برپا کننده! ای همیشه زنده! ای میراننده! ای سریع الرضا! ای کاشف البلا! به هر نحو م یخواهی مرا بکش؛ به هر گونه م یخواهی مرا ببر؛ اگر یک بار به مرگم راضی نیستی،زند هام کن، باز مرا بکش. حاضرم؛ راضیم. تنها یک چیز از تو م یخواهم،ای عزیز! از من بگذر...

از من بگذر...

  • سرباز گمنام

بیا بیدار شویم!

دم دمهای سحری که از خوابت بزنی، بیدار خواهی شد!

غیب نگفتم! از خودم نگفتم. " در آخرالزمانی که دنیا غرق در خوابی بس سنگین و ثقیل است... اگر انسان یقین کند و ایمان بیاورد که تمام عوالم ظاهر و باطن محضر خداست و حق تعالی در همه جا حاضر و ناظر است با حضور حق، و نعمت حق، امکان ندارد مرتکب گناه شود. تا کی می خواهید در خواب غفلت به سر ببرید؟ و در فساد و تباهی غوطه ور باشید؟ از خدا بترسید، از عواقب امور بپرهیزید، از خواب غفلت بیدار شوید امروز در دیدار گریان باشیم که از محبوب منقطع الخبرمان خبری بزرگ در راه است!"

محبوب که هر بار در هیبت و کسوت شهیدی بر ما تجلی می کند و از غایت شادی و سرور چشم هایمان پر از اشک می شود

گریستن که شرط مروت است در آئین عشق بازی و بیداری ...

و شرط شرط صدق اخلاص است در راه محبوب.

رحمتم موقوف آن خوش گریه هاست / چون گریست از بحر رحمت موج خاست

هیچ کسی نیست  من را که گرفتار غفلت ها و سیاهی ها و معاصی بسیارم و محصور در قحط معنویت آخرالزمان، جز شهداء!

چرا که آنهایند واسطه های رزق و روزی برای من ، آنهایند ستارگان راهنما برای شبهای سخت و ظلمانی گمگشتگی های بسیار...

عمری شنیدم و خواندم که باید طریق راست و صراط مستقیم بپیماییم.... و عمری درمانده و گمگشته هزار در هزار درمانده شدم که آخر چگونه! شهیدان که سراغمان آمدند و ما را به نام خواندند و با خود بردند به ضیافت باشکوه بندگی و عبودیت دیدم که پاسخ تمام آن پرسشها و راه رهایی از آن گمگشتگی ها و درک آن عمری مقابل چشممان بود و ندانستم و ندیدم و نفهمیدم!

این جمله امام (رضوان الله تعالی علیه) مرحمی بود بر دل بیمار و تمام وجودم :

... شما هنوز بیدار نشده اید. هنوز قدم اول را بر نداشته اید قدم اول در سلوک یقظه است ولی شما در خواب به سر می برید. چشم ها باز و دلها در خواب فرو رفته است. اگر دلها خواب آلوده و قلبها بر اثر گناه سیاه و زنگ زده نمی بود، اینطور آسوده خاطر و بی تفاوت به اعمال و اقوال نادرست ادامه نمی دادید. اگر قدری به امور اخروی و عقبات هولناک آن فکر می کردید به تکالیف و مسئولیتهای سنگینی که بر دوش شماست، بیشتر اهمیت می دادید. شما عالم دیگری هم دارید. معاد و قیامتی نیز برای شما هست. چرا عبرت نم یگیرید؟ چرا بیدار و هشیار نمی شوید ...؟

جای تاسف است اگر خوابیم هنوز!!وقتی برای مداوای دردهای پنهان و کمرشکن روحی به نسخه های بدلی و ناراست پناه می بریم نباید انتظار خوب شدن و سلامتی داشته باشیم!وقتی ستارگان را گم می کنیم باید که منتظر گم شدنی آن هم گم شدن در دل شبهای ظلمانی پر خوف و خطر را داشته باشیم...

نه آن سنگهایی که شفابخششان می خوانند،نه آن قانون جذب که طریق خوشبختی شان می دانند، نه غرق شدن در لذتها و خوشی ها، نه خنده که درمان هر درد بی درمانش می شمارند، نه... هیچکدام درمان درد من نیست...

دلیل بیاورم؟

یک صفحه از ابوحمزه را که بخوانی تازه می فهمی کجای دنیا ایستاده ای. خوشبختی و سلامتی و لذت ها و خوشی ها و... همه و همه را که باید بگذاری و بروی؛ چه می ماند برایت که با خود ببری؟هیچ فکرش را کرده ای آنها که در قنوت های نافله های «أبکی لخروج نفسی، أبکی لظلمه قبری، لضیق لحدی، أبکی...» شب شان ناله می کردند و فریاد می زدند که چه کوله باری پر می کردند از امانی که از رب العالمین بگیرند؟

نمی دانم که شما در کجای دنیا ایستاده اید؟ اما من هنوز سردرگمم !

خواهی نشوی رسوا، همرنگ حقیقت شو! معنی آن این است که نگویی خنده بر هر درد بی درمان دواست! باید بگویی « گریه و سوختن بر هر درد بی درمان دواست »

چشم گریان بایدت چون طفل خرد   //  کم خور این نان را که نان آب تو برد

چرا  گریه و کریستنبر هر درد بی درمان دواست !؟ اینکه باید گریست و سوخت هزاران دلیل دارد! تو بگو خنده برای چیست؟!

وانقلنی الی درجه التوبه الیک، و اعنی بالبکاء علی نفسی؛ زیرا که من عمرم را به امروز و فردا کردن و آرزوها گذراندم و درآمده ام در جایگاه نا امیدان از خیر خودم. پس کیست که بدحال تر از من باشد. اگر من با این حال به قبر منتقل گردم. زیرا که آماده اش نکرده ام برای خوابیدنم و فرش نکرده ام آن را به عمل صالح برای آرمیدنم و چرا گریه  نکنم در صورتی که نمی دانم به چه سرنوشتی دچار گردم

بنازم کلام قدسی امام عزیز را که صید دل می کرد با کلامش :

عالم همه سرگشته او و پروانه جمال جمیل اویند، ای کاش که ما از خواب برخیزیم و ای کاش که او – جلّ و علا – با عنایات خفیه خود از ما دستگیری فرماید و به خود و جمال جمیلش رهنمون فرماید و ای کاش که این اسب سرکش چموش نفس آرام شود و از کرسی انکار فرود آید و ای کاش این محموله سنگین را زمین می گذاشتیم و سبکبارتر رو به سوی او می کردیم و ای کاش که چون پروانه در شمع جمال او می سوختیم و دَم برنمی آوردیم و ای کاش که یک گام به قدم فطرت برمی داشتیم و اینقدر پای

به فرق فطرت نمی گذاشتیم وای کاش و ای کاشهای دیگر...

دیدید؟! امام  اینگونه از بیداری سخن می گفت و آیا ما را جایی برای خنده هست؟! بیا بیدار شویم!

دم دمهای سحری که از خوابمان بزنیم، بیدار خواهیم شد...

 -------------------------------------------------------------------------------------------------------

درس آموزی :

بیا از خوابمان بزنیم!

بیا یک شبی از خوابمان بزنیم و ابوحمزه بخوانیم!

بیا یک سحری با لسان سیدالساجدین علیه السلام بیداری مان را در درگاه رب العالمین جار بزنیم و ناله کنیم

« الهی البستنی الخطایا ثوب مذلّتی و جللنی التباعد منک »

بیا بیدار شویم... از خوابمان که بزنیم بیدار خواهیم شد...

بیداری حداقل شرط ادب است در حضور شهیدان که شقّی از حضور اولیاء خاص الهی است و آن هم شقّی از حضور بسیط و گسترده و محیط رب العالمین...

بیا حداقل شرط ادب به جا آورده باشیم امشب را بیدار شویم و برای همه مظلومان دعا کنیم دعا...

 -------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1 :چند وقتی بود که منتظر رایحه ای بودم و از زمان تدفین شهدا همین که میزبان ما شدند و چشم همه عاشقان رو بیدار و گریان کردند و به دستگیری ما آمدند و برایمان از راز بیداری می گویند

پ ن 2 :از تمام بیسیم چی ها که در این مدت با نظراتشون (اغلب خصوصی!؟) مرحمی دیگر بر مداوای دردهای پنهان این سرباز بودند و مرا در این راه راهنما بودند و هستند سپاسگذارم و باشد که هنوز هم مرا دعا کنند تا قدم در راهی که گذاشته ام را مستحکم تر و استوارتر بپیمایم انشاء‌الله

 

 

  • سرباز گمنام
ای مولا  و مقتدای من...

 سالها و ماه ها و روزها منتظرت مانده‌ام شاید لحظه ای روزگار بر وفق مراد بچرخد و از نزدیک ببینمت، شاید غصه ی این همه سالهای پر دردسر فراموشم می‌شد. آخر می‌دانی؟!
پدر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم    //     و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
پدر همیشه سفر بود مثل اینکه نبود  //   و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم

 می‌دانم که منظورم را فهمیدید مولا جان راستش دست به قلم خوبی ندارم ولی یادم هست  که یکی از دوستان می گفت که وقتی شما مخاطبید زبان به کام قلم نمی‌چرخد. میدانم وقتتان طلاست پس مزاحم وقت شریفتان نمی شوم، فقط یک سوال شرعی داشتم که اگر برایتان مقدور است کمی زودتر از بقیه پاسخم را بدهید.
مدتی است که آتشی از درونم زبانه می کشد، آنقدر که تمامی عیدم را به عزا تبدیل کرد. دیدن صحنه های قتل و کشتار برادران شیعه ام در بحرین طاقتم را طاق کرده است. از لشکرکشی آل سعود به مملکت شیعیان خونم به جوش آمده است. سوالم این است اگر خودسوزی جوانی در تونس و مصر انتهای استبداد و استعمار کشورهای اسلامی را موجب شد من نیز اجازه دارم برای آب شدن یخ غیرت سیاسیون این مملکت خودم را در میدان انقلاب به آتش بکشم؟
سکوت بس است می خواستم بدانم اجازه دارم خودم را برای بیداری نخبگان مردودی که برای فتنه گران ۸۸ یخه چاک می دادند و حتی همین اواخر با القابی آنچنانی برای عامل دست دشمنان پیغام تسلیت نوشتند،  در میدان انقلاب به آتش بکشم؟
می‌خواستم بدانم اجازه دارم خودم را به آتش بکشم تا شعله‌های جسم نحیفم چراغ راهی باشد برای مسئولین وزارت خارجه؟ شاید تکانی خوردند و ناموس شیعه را از چنگ وهابیون نجات بدهند؟
می خواستم بدانم اجازه دارم خودم را در میدان انقلاب به آتش بکشم، شاید این خبر از زیر دست بیت محترم مراجع عظام رد شد و مراجع عظام باخبر شدند بدلیل تجاوز به نوامیس شیعیان در بحرین جوانی خودسوزی کرد؟
می‌خواستم بدانم اجازه خودسوزی دارم، تا نظامیان جور بی غیرتی مسئولین مربوطه را به دوش کشیدند و در جواب هوی آل سعود هایی بکشند شاید با همین «ها» آشیانه ی عنکبوتشان برباد رفت؟

می‌خواستم بدانم اجازه خودسوزی دارم، که درروز دربی پایتخت نشینان که یک دقیقه سکوت می کنندبرای سونامی ژاپن و یادی از شیعیان بحرین نمی کنند خود را به آتش بسپارم شاید تکانی خوردند و متوجه این نسل کشی در این کشور همسایه شدند وبه جای همدردی با کشور مغروری چون ژاپن که این حادثه زنگ اخطاری از سوی خداوندبرایشان بود حمایت نکند.

و دگر بار خواستم بدانم ما بین مسئولینی از ما که سکوت اختیار کردند و خادمین حرمین شریفین و اعوان و انصارشان برای شما فرقی هست؟

می بخشید فراموش کردم این نکته را عرض کنم که شعله های درون چیزی برای سوختن باقی نگذاشته اند خواهشمندم پیش از آنکه این چند بند هم بسوزد گوشه نظری بر بنده و همه آنهای که خود را دلسوز وخدمتگزار می خوانند بیندازید شاید فرجی حاصل شد

--------------------------------------------------------------------------------------------

درس آموزی :

امام علی علیه السلام می فرمایند :

 تَزُولُ الْجِبالُ وَلا تَزُلْ  اگر کوهها متزلزل شوند،تو پایدار بمان(و متزلزل نشو)

عَضَّ عَلی ناجِذِکَ. دندانها را به هم بفشر

 اَعِرِ الله جُمْجُمَتَکَ سرت را به عاریت به خداوند بسپار

 تِدْ فِی الْاَرْضِ قَدَمَکَ پایها، چونان میخ در زمین استوار کن

اِرْمِ بِبَصَرِکَ اَقْصَی الْقَوْمِ. تا دورترین کرانه هاى میدان نبرد را زیر نظر گیر 

وَغُضَّ بَصَرَکَ صحنه‌هاى وحشت خیز را نادیده بگیر

وَاعْلَمْ اَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ الله سُبْحانَهُ. بدان که پیروزى وعده خداوند سبحان است.

 

  • سرباز گمنام

 

شهید اهل قلم

چند سال است که به این کلام تو دلخوش کرده‌ام که؛ ای شقایقهای آتش گرفته، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز فرا خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ هرگز گمان نمی‌کردم که خطاب تو قرار گرفتن تا به این اندازه سخت و دشوار باشد و بلبل شهادت سرایت بایدآنقدر بسوزد و غربت و درد و رنج و حرمان امانش را ببرد که ناخودآگاه سرود شهادت بسراید، بی‌آنکه خود تلاشی بکند... بل آن غربت جانسوز او را به نالیدن و تکاپو وادارد، بسوزاندش، خاکسترش کند، و لاجرم سرود شهادت سروده شود؛ شاید همان سرود که تو خواسته‌ای و وصیت کرده‌ای... 
تو از حکایت شقایق‌های آتش گرفته گفتی.
از آنان که با داغ زاده می‌شوند و سرخی گلبرگهایشان نه از روی طبع و طبیعتشان است، از آنان که داغ شهادتشان جگرت را به آتش کشید، از آنان که آنقدر واله و شیدای حق بودند که تو را نیز واله و شیفته خود نمودند و سرانجام با خود بردند، از آنان که دوری‌شان را تاب نیاوردی و بالاخره به جمعشان پیوستی... 
و من هم با تو درد دل میکنم :
تو که سالهای سال است با سطور نوشتار عاشورایی‌ات و با نقل قصه شقایقهای آتش گرفته جگرم را سوزانده‌ای و دلم را به آتش کشیده‌ای و بی‌تاب و بیقرارم کرده‌ای و همنشین رنج و حرمانم نموده‌ای، بگذار من هم بگویم تا شاید از نقل حکایت من هم آتش در دل پاکت افتاد و دلت به رحم آمد و دعایی کردی چون دعایی که شقایقهای آتش گرفته در حقّ تو کردند، شاید آه سوزان و جگرسوز من و اشکهای

بیقرار و طاقت‌فرسایی که امانم را بریده، دل رئوفت را به عنایتی و گوشه چشمی واداشت، شاید دلت سوخت، خدا را چه دیده‌ای؟! 
می‌گویند در فصل بهار، آن جا که گلهای محمدی تازه می‌شکفند و بوی عطرشان عالم را مست می‌کند در کوچه باغهای عطرآگین‌شان بلبلانی، شب تا سحر را ناله زده و عشقبازی می‌کنند، تا خود سحر بیدار می‌مانند و سرود عاشقی سر می‌دهند و می‌گویند صبحها که از کوچه باغهای معطر گلهای محمدی بگذری، جسد بسیاری از این بلبلان را خواهی دید که جان سپرده‌اند به جانان... 

سرباز گمنام

 

مرا بلبلی بدان که هر شب تا صبح به پای گلهای معطر داغدیده و آتش گرفته ناله می‌زند و کسی از حال و روزش خبر ندارد إلا خدا... و ناله‌هایش در دل شقایقهای آتش گرفته اثری ندارد که؛ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟ داغی که بر دل خونینت بود در دل من اثر کرد ، «آتشی بیرون جهد از بال او/ بعد از آن آتش بگردد حال او» و دیگر تنها بلبلی نبودم که به سیاحت باغ و عشقبازی گل آمده باشم بل سراسر دلی خونین بودم که به تماشا سوخته باشد. 
سید جان ، اینک سراپا داغم، خونین و داغدار و نشان از سوختن بر هر زخم و جراحت دارم . قلم نمک‌گیر دستهای بزرگوار و مهربانت شده است. سید ، قوسی از ردّ نور، از عبور تو بر این خاک منجمد هنوز به جای مانده و یک وجب مانده به آنجا که دیگر ما را به سادگی بدان راهی نیست، هنوز این ردّ پا دیده می‌شود. 
حیف که دیگر از یک وجب مانده به آنجا کسی را به راحتی راه نمی‌دهند... همان طور که پیش از این راه نداده‌اند... تو همچون سایر اولیای حق یک استثناء بودی که تا بطن و متن قتلگاه شهدا می‌رفتی... راهت می‌دادند، اما، ما را با این انجماد و ظلمت راه نمی‌دهند 
مگر آنکه تو شفاعت کنی و از آبروی خود خرجمان کنی و ما به اراده خویش قدمی بر خود گذاریم.
آه از درک! سید و امان از فهم ، مخصوصاً اگر بفهمی و نتوانی دست یازی «تو می‌فهمی» حال ما را در این فهم غریب و دست نیافتن عجیب «من مشتعلم» 
از اشتعال تو، آن روز که روز سوختن تو بود و روز میلاد من! از آن لحظه که دم ِ پر کشیدن تو بود و دم ِ برخاستن از خاکسترت برای من! چقدر عجیب است! چه می‌تواند باشد پاداش اخلاص آنان که آتش غیرتشان به معشوق آن سان آنان را سوزانده که از این سوختن گداخته و پاک شده‌اند و برگزیده گشته‌اند؟ 

هیچ عجیب نیست که تو از آن طیفی که سالهای بسیار باید تا یکی‌شان پا به عرصه وجود ‌گذارد و این است سرّ آنکه حضرت آقا تو را «سید شهیدان اهل قلم» نامید. باید دید اهل قلم کیانند که شهیدانشان از دیگر شهدا متمایز و برجسته است.
باید این نامگذاری تعبیر گردد ، باید رسالت قلم را شناخت، باید پی به این راز برد... 
برای من، یاد و نام تو، مصادف است با یاد قتلگاهی که لحظه دیدارمان بوده و آن دم که به تو رسیده‌ام، لحظه آشنایی و دیدار، لحظه جدایی نیز بوده است و خیلی طول می‌کشد تا این تکه آینه شکسته، از غبار صاف و ساده گردد و تجلی تمام ِ آینه شود...
... گزافه نیست که در تمام عمرم تو را پدر نامیده‌ام چرا که تو، اصل و ریشه و اصالت من هستی... 

یادت هست سید؟ و چقدر عجیب، مگر ممکن است یادت نباشد؟! تو هنوز با آن دم می‌زیی، زیستنی طیبه و جاودانی و آنجا، چقدر پاک بود، چقدر آرام، خلوت ، شیرین و چقدر دلنشین که ذره ذره خونت مقابل چشمهای خودت زمین قتلگاه را سیراب کند و تو در مستی بی‌نظیری غرقه گردی! یادت هست برایت سوره قدر می‌خواندند، اما جز خودت کسی نمی‌شنید! 

و تو در لیله القدرت بودی، و قدرت چه زیبا به قدر یار الصاق یافته بود، چقدر وحشتناک زیبا شده بودی!
از خونت که به زمین می‌چکید و جاری می‌شد و بعد جریان شد و جاری گردید ذره ذره از هر ذره خونت، ققنوسی برمی‌خاست، یادت هست؟

------------------------------------------------------------------------------------------------------

خدایا، به ما بی‌معرفت‌ها معرفت بده! به ما  برات بده، برات قبولی زیارت. برات کربلایی شدن، و یا حتی شهید شدن... که در باغ شهادت، باز باز است...

خدایا، مخواه که اسیر خواهش‌های «تن» شویم و دلخوش به واژه «من»...

 

  • سرباز گمنام